اندیشه وهنر معلم
راه معلم: مابایدبرای رسیدن به دموکراسی ازکودکان آغازکنیم،تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است.

 "دلنوشته های"رنگی

 نادر پورخانی 

از این حیات رفته
من و پرتقال های درخت ِ حیاطمان ، 
هر دو از دور دستهای
" مه گرفته و غبار نشسته ی ایام " 
 آمده ایم 
_و ناپخته _ رسیده ایم!
کزین راه
 " فرود و فراز" های فراوان ِ  روزگاران
 دیده ایم !
  و بس "گرم و سرمای "  فصول ِ سخت و نرم هم
 چشیده ایم! 
گاه 
استخوانسوز ِ زمستانها بود و ُ 
گاه
 نوازشگر ِ بهاران! 
ریزشها داشتیم و ُ رویشها:
خاطرات ِخطیر و خطرات ِ عمیق
 در " ناله نغمه "های گفته و ُ ناگفته  
و نا" گفتنی " هایی که
 نگفته مانده ست!
" درد ها و لطفها "
 از همه جنس
در گذار هایی که
گاه خواستیم 
نرسیدیم 
و گاه
 نخواستیم 
رسیدیم .....؟!
گاه همت ِ باد بود ؛ 
گاه نغمه ی خوش باران!
و گاه "تگرگ و طوفان"
"  بُرد و ُ خورد " 
هر انچه که گِرد
 کرده بودیم؛ در روزگاران!
دیروزهایی که رفتند!
اما امروز 
هر دو 
من و پرتقال های زرد ِ 
این درخت 
_ که با نوازش ِ دستانم 
آشناست ؛ 
در این حیاط ؛ 
که حیات را 
به نظاره نشسته اند؛ 
دیگرانی که
 کنون نگران ِ رسیدن نند....؟!
هر دو سرخی را پشت سر نهاده و ُ
 رسیده ایم...! 
و افتادگی ِ زمین را  
بی آنکه 
زمینگیر شده باشیم ؛
استخاره می کنیم؛ 
خمیازه هایی که 
بدون خم شدن 
اتفاق می اوفتد ....؟!
یاد ِ پدرم می اوفتم که 
مدام 
مشتی بر سینه اش می کوبید و ُ 
آه ِ کشداری می کشید و ُ 
می گفت:
آخ !
عمر ِ آدم چه زود می گذرد!
و بعد تفنگ ِ ساچمه اش را 
بر می داشت!
 و با سه شلیک ِ پیاپی
در سه سوی ِ ایوان خانه
_روبرو ، چپ و راست نیز_
حادثه ی تکرار ِ سال نوی هرساله را 
از انجا که قدم کشید و ُ بیاد دارم 
اعلام می کرد....!
ما جز شادی و هیاهوی عید 
طعم ِ لباس ِ تازه
 هیچ نمی فهمیدیم ....!
اما امروز ......!
سه شنبه 29 اسفند 1396برچسب:, :: 3:57 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 یک روز به عید مانده بود/  داستان کوتاه

رسول بداقی

راننده ی پراید کمربندش رابسته  بود،داشت موسیقی گوش می کرد.

دراندوه سنگینی غوطه میزد،راهنمای سمت راست را زد و در پیچ جاده پیچید،ناگهان چشمش به پدر و مادری افتاد که همراه دو فرزندخردسالشان کناراتوبان  ایستاده بودند،و چشم به راه راننده ای بودند که آنهاراسوارکندو با خودبه مرکزشهرببرد، راننده به سختی ترمزکرد،بافاصله بسیار زیادی از مسافران، کنار جاده ایستاد.راهنمای راست ماشین در غروب آفتاب از دور نمایان بود.

مرد دوان دوان جلو آمد،زن و بچه اش پشت سرش راه افتادند،مرد سلام کرد،وگفت:

میدان مرکزی شهرمی خوره؟

راننده اندکی درفکرفرو رفت،نگاهی به زن و بچه ها انداخت که دوان دوان می آمدند.

گفت:آره سوار شید،یه کاریش می کنیم.

همه سوارشدند،خسته وکلافه به نظر می رسیدند.

ماشین راه افتاد،راننده از آینه ی ماشین پشت سرش رانگاه می کرد،مردازاین نگاههاخوشش نمی آمد،باعصبانیت نگاهش را از آینه دزدیدوزیر لب گفت : آدم خوبه شرف داشته باشه ....

راننده می دانست یک روزمانده به عید،آهی از سرافسوس کشید، وخودش را به نشنیدن زد،رنگ پریده ی بچه ها،باکهنگی پوشاک آنان هماهنگی آزاردهنده ای داشت.

صدای گوشی راننده سکوت پرماجرای لحظه ها را درهم شکست.

-الو سلام

-به به ،درود بر دلیر مرد اوین

- شرمنده می کنید،ما داریم شاگردی می کنیم،از محمد چه خبر؟

- محمد رو امروز ازانفرادی بردن بندچهار

- یعنی پیش محمود و اسماعیل بردنش؟

- فکر نمی کنم اونا توی قرنطینه ی بندچهار هستند، اما محسن امروز آزاد شده

- اه ...!  جدی...؟ خوشحال شدم،اما محسن که هنوز یکماهش مونده بود؟

- آره مونده بود،اما با مرخصی متصل به آزادیش موافقت شده.

- خیلی خوشحال شدم،خوش خبرباشی،خیلی خوشحالم کردی،امشب راحت می خوابم.

-امیدوارم همیشه خوشحال باشی، مختار خودت چند ماهت مونده؟

- من از یکسالم چهارماه مونده

-به به..! برای آدمها آرمانگرا و بااراده ای مث شما چهارماه چیزی نیست،مختارنمیخوای درخواست مرخصی متصل به آزادی بدی؟

- نه

- چرا ؟ این که حق توه!

- می خوام اعتصاب غذا کنم

- نه پسر چرا؟ تو که فقط چهارماه داری ؟ اعتصاب غذا سیستم گوارشی ،کلیه ،وچشمات داغون می کنه،برا چهارماه که نیازی به اعتصاب غذانیست؟

- خواستم باهات مشورت کنم،ببینم نظرت چیه؟

- اگه نظرمن برات مهمه هرگزنبایداین کاررو بکنی

- باشه،حرفی ندارم،اشکان من وقتم کمه باید تلفن رو قطع کنم،به خانواده سلام برسون

-چشم،محبت کردی تماس گرفتی،به امید آزادیت

- خداحافظ

-خدانگهدار

ماشین از میان جمعیت انبوهی که برای خرید به خیابان آمده بودند،بااحتیاط و آرام آرام به مقصد رسید،مرد دست در جیبش کرد،چندتا پانصد تومانی،چندتا هزار تومانی وچندتاسکه ازجیبش بیرون آورد.

راننده هرچه تعارف کرد،مرد نپذیرفت،مجبور شد، پولهارا که تا جلوی چشمش آمده بودند از دست مرد بگیرد.

پسر بچه از آینه دیده می شد،مرتب نگاهش به دستان پدر بود،که وارد جیبش شده بود،و از آنجا به سمت راننده کشیده می شد.

مردهنوز نیمی ازبدنش درون ماشین بود، که راننده گفت:

این پولهارابه عنوان عیدی به این پسربچه ی درسخوان تقدیم می کنم،امیدوارم قبول کنه،هنوز حرفهای راننده تمام نشده بود،که پسر بچه پولها را از دست راننده قاپید،مردجلو آمد،محترمانه وبا احساس از راننده سپاسگزاری کرد،گویا از قضاوت شتابزده اش پشیمان شده بود.از آنسوی در، منتظرواکنش  راننده ایستاده وبه چشمان او زل زده بود.

امابغض مانده درگلوی راننده هرگزاجازه پاسخگویی را به او نداد.

راهنمای چپ ماشین را زد،و باهمان بغض مانده در گلوونگاههای مانده درسیمای آشفته ی مرد دور و دورتر شد.

سه شنبه 29 اسفند 1396برچسب:, :: 3:26 :: نويسنده : *** راه معلم ***

تهماسب سهرابی گیلان
 
 
 
 
ما چشم به راه
 یاران رفته از دیار
 
بیایندبابهار
 
این باغ
جان ِ تازه بگیرد
 
این نو نهال
به بار نشیند
 
این کودکان به شادی
 
از شاخه ها میوه بچینند
 
این دختران
به رقص در آیند
 
این مادران به شوق
 
از بهر ِ مهمانی سفره بیارایند
 
ماهمچنان
چشم به راهیم.....
 
 
 اسفند 1396
دو شنبه 28 اسفند 1396برچسب:, :: 12:51 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 غفاردیندار  / دبیرآ.پ شهرقدس / داستان

تکه نانی در کیف

آغاز اردیبهشت 1381 هنگام ظهر بود. در دفتر دبیرستان ، نشسته بودیم.  در دفتر دبیران من بودم و او. یکی از همکاران بود. با هم مشغول گپ زدن شده بودیم. کیفش روی میز بود،گاهی نگاه معناداری به آن می انداخت . گفت و گو را با من ادامه داد. باز نگاه معنادار عمیقی به کیفش انداخت.حس می کردم که دغدغه ای اورا نگران کرده است،واین دغدغه به کیف او هم مربوط است. صبح تا ظهر تدریس کرده بود. خسته به نظر می رسید. شیفت بعد از ظهر هم باید سر کلاس می رفت. مظلومیت در وجودش موج میزد. ریش سیاه زیبایی داشت. نورانی بود. دوباره به کیفش نگاهی کرد.به ناچار دستش را به طرف کیف برد. باهمان نگرانی وتردید کیف را به سمت خودش کشید،آنرا بازکرد. به درون کیف نگاهی کرد.حس کردم از چیزی خجالت می کشد، دستش را داخل کیف کرد. انگار داخل کیف دارد دنبال چیزی می گردد. سرش را از توی کیف برداشت  و نگاهی به من انداخت. صحبت هایش را با من همچنان  ادامه میداد. نگاهش به من بود؛ اما دستانش داخل کیف چیزی را جستجو می کرد. انگار آن را یافته بود. تکه ای نان لواش از کیفش درآورد و در دهانش گذاشت. و بریده بریده سخنانش را با من ادامه داد.
بله...! او در درون کیف،مشمایی را که نان در آن قرار داشت، پیدا کرده بود. در حالی که با من حرف می زد، تکه هایی ازنان لواش درون کیفش را می کند و در دهانش می گذاشت و آنرا شیرین و زیبا می خورد. چند لقمه بدین روش خورد. سیرنمی شد.بالاخره نایلون نان را از کیفش بیرون آورد. به من تعارف کرد. من تشکر کردم . مشکل خود را با من حل کرد. بعد به صورت رسمی شروع به خوردن کرد.دهانش پر از نان بود. کلمه به کلمه حرف می زد.همان لواش خالی را طوری زیبا و جانانه می خورد، که گویی بهترین غذای عالم است. بعد ساعت یک شد و به کلاس رفتیم.
   
دو شنبه 28 اسفند 1396برچسب:, :: 12:15 :: نويسنده : *** راه معلم ***

بخش های یکم تا پانزدهم این داستان را می توانید در بخش موضوعات(تاوان معلمی) در همین سایت بخوانید.

ازاین پس هفته ای دو شماره ازاین خاطرات پخش خواهد شد.

 تاوان معلمی/ بخش شانزدهم / رسول بداقی

من از آن لحظه تحویل بازجو شدم،ازچند پله بالا رفتیم،ازآنجایی که چشم بند روی چشمم بود،فقط پاهای خودم را می دیدم،بازجو پشت سرمن می آمد و من یکی یکی پله ها را می شمردم و بالا میرفتم،او هم تلاش می کرد،کمکم کند که زمین نخورم،درهنگام بالا رفتن و صحبت کردن تلاش می کردم که صدای بازجو را به ذهنم بسپارم،از چند تا در گذشتیم،وارد یک سالن بزرگ شاید 50 متری شدیم،یک صندلی چوبی دسته دار رو به دیوار گذاشته شده بود،فهمیدم آنجا جای نشستن من است،پشت صندلی یک میز بود،و پشت میزدو صندلی گذاشته شده بود،هردو صندلی چرمی بودند،بازجوبا احترام ازمن خواست  روی صندلی بنشینم،دقایقی گذشت،بازجو درحالیکه داشت کیفش را باز می کرد،و وسایلش را روی میز می چید،بامن خوش و بشی کرد،من هم به ابراز احساسات او پاسخ دادم.

گفت: خوب جناب بداقی از خودت بگو.

گفتم : شما خودتان بیشتر مرا می شناسید،از چی بگویم؟

-         درسته ما چیزهای زیادی در باره ی شما می دانیم اما بهتر است از زبان خودتان بشنویم.

از صدای پای یکی فهمیدم که دوتا بازجو هستند،اولی خودش را معرفی کرد.

-         آقای بداقی من رحمانی هستم.
دیگری هم گفت من خورشیدی،داماد لرها هستم.

در پاسخ گفتم البته میدانم  که این نام مستعارشماست.

رحمانی گفت: نه ،رحمانی نام واقعی من است.

رحمانی تلاش می کرد بیشتر و بیشتر حرف بزند،که من بعدها فهمیدم که چرا او می خواسته بیشتر و بیشتر حرف بزند،ازهنرستانی  که من تا سال 88 آنجا تدریس می کردم،پرسید؛از نام دبیران،از موقعیت هنرستان ،نام دبیران را کلا فراموش کرده بودم،اما از موقعیت هنرستان وهرچیزی به غیر از آدمها برایشان شرح دادم،زیرا نمی خواستم برای کسی مشکلی  پیش بیاورم.

من و این آقای رحمانی درگذشته باهم قصه هایی شنیدنی  داشتیم که دربخش های بعدی این خاطرات برای خوانندگان ارجمند روشن خواهد شد.

اندکی ازمن قامتش بلندتربود،اماباتوجه به صدایش سنش بین 25تا26 سال نشان میداد،مرتب می خواستم ازسخنان آنان تااندازه ای به روحیات و باطن آنان پی ببرم،دراین کارهم تا اندازه ای پیروزبودم،بسیار تلاش می کردند،که اعتماد مرا جلب کنند،اماازآنجایی که من همیشه ازبازجوها دروغ شنیده بودم،هرگز نمی توانستم اعتمادکنم.

من آنروز پس از خوش و بش و صحبت های اولیه کلی داد وبیداد کردم صدایم را بالا آوردم،اصلا نخواستم یک کلمه بازجویی پس بدهم،آنها از من دلیل خواستند،که چرا بازجویی نمیدهی برای آن بازجوهای جوان توضیح دادم که هنگام ورود، در عکاسخانه ی بند دو الف فردی که عکس می گرفته به من اهانت کرده،و رفتارش توهین آمیز بوده،بازجوها باورشان نمی شد،اما از من خواستند که در یک برگه کل ماجرا را بنویسم در قالب یک شکاینامه تحویل آنها بدهم ،من هم همه ی توهین ها وحرف هایی که از سوی عکاس به من شده بودوحرفهایی کخه بین ما رد و بدل شده بود، رانوشتم ،امضا کردم،اثرانگشت گذاشتم و به آنها تحویل دادم.

آنروز گذشت،ساعت تقریبا 12 شده بود،بازجوها مجبورشدند که با من کناربیایند،لحن سخن گفتن رحمانی برای من بوی آشنایی می داد،اما این فقط یک حس یکطرفه نبود،چیزی بیشتر از یک احساس بود،یکدل می گفت،شاید هم استانی باشد،یکدل می گفت،شاید آشنا باشد.اما به خودم می گفتم از هیچکس انتظار محبت نداشته باش،این حس توریشه درنیاز دارد،به خودم نهیب میزدم:

" خودت باش مرد،به محبت هیچ بازجویی دل خوش نکن..! "

ادامه دارد.

یک شنبه 27 اسفند 1396برچسب:, :: 19:16 :: نويسنده : *** راه معلم ***

مابرای رسیدن به دموکراسی،بایدازکودکان آغازکنیم ////////////// ///////////////
درباره ی سایت

به سایت اندیشه وهنر معلم خوش آمدید.>>>>>>>>>>>> راه معلم : ماناچاریم دموکراسی راازکودکان آغازکنیم. / تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است./ آموزش دموکراسی ازگفت وگو آغازمی شود./کودکان رابایدبه شنیدن حرف همدیگرعادت دهیم/ وجدان بیدار/ پذیرش منطق /تعادل عقل و احساس / پرهیزازمفت خوری / رعایت قانون جمع / برتری منافع جمعی بر منافع فردی / این تفکر که "هیچکس بدون اشتباه نیست."رابایدبه کودکان بیاموزیم. /// اصل ۳۰ قانون اساسی جمهوری اسلامی : دولت موظف است وسایل آموزش و پرورش رایگان را برای همه ملت تا پایان دوره متوسطه فراهم سازد و وسایل تحصیلات عالی را تا سر حد خودکفایی کشور به طور رایگان گسترش دهد. //// اصل ۲۶ قانون اساسی جمهوری اسلامی : احزاب، جمعیت‏ها، انجمن‏های سیاسی و صنفی و انجمنهای اسلامی یا اقلیتهای دینی شناخته‌شده آزادند، مشروط به این که اصول استقلال، آزادی، وحدت ملی، موازین اسلامی و اساس جمهوری اسلامی را نقض نکنند. هیچ‌کس را نمی‌توان از شرکت در آنها منع کرد یا به شرکت در یکی از آنها مجبورکرد.
تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است ..........
">
تازه ها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 34
بازدید کل : 5497
تعداد مطالب : 169
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1