اندیشه وهنر معلم
راه معلم: مابایدبرای رسیدن به دموکراسی ازکودکان آغازکنیم،تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است.

 

 

لطفا برای با شدن نماهنگ روی لینک زیر کلیک کنید

حضور معلمان تهران و البرز برمزار شهید دکتر خانعلی در اردیبهشت 1396

شنبه 25 فروردين 1397برچسب:, :: 23:9 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 

پاره ای از فداکاریهای معلمان ایران

برای باز شدن ویدیو لطفا اینجارا کلیک کنید. 

 

با سپاس از عزیزانی که این فایل را فراهم کرده اند.

پنج شنبه 9 فروردين 1397برچسب:, :: 1:15 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 www.namasha.com/v/ilIF2wXS

بازدید از ویدیو پیاده روی اعضای کانون صنفی معلمان تهران 

چهار شنبه 8 فروردين 1397برچسب:, :: 23:7 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 شیطان کی متولد شد؟

نویسنده : هادی میرزایی

 

 

  شیطان کی و چگونه زاده شد؟                                          

        می گويند فسيل شناسان موفّق به کشف فسيلی شده اند که مربوط به چهار و نيم مليون سال پيش است.از روی نقش های حک شده بر روی بدنه ی اين فسيل، بقايای دندان،فک و صورت و پای انسان نماهای قديمی مشاهده شده است.انسان نماهای قديمی همانند انسانهای امروزی به روی دو پا راه می رفتند و شکل و شمايلی شبيه انسان امروزی داشتند. به طوری که می توان آنها را اجداد بشر ناميد.سخن از انسان نما و انسان امروزی و تفاوت های فاحش ميان اجداد بشر و بشر امروزی از روند تکاملی انسان حکايت می کند.يعنی انسان نيز مانند ساير پديدهای نظام آفرينش روندی بالنده، پيشرو و پويا دارد.اگر اجداد ما انسانهای چهار و نيم مليون سال پيش باشند،بی شک بايد بپذيريم که در طبيعت و همگام با قوانين پايدار آن ، ما نیز روند تکامل را پیموده ایم..پس چگونه بايد در روندی حرکت زا و پيشرو وجودِ موجودی به نام شيطان را پذيرفت که خصوصيت بارز او وسوسه گری است ؟چهار و نيم مليون   سال پيش که انسان در دوران بي خبری در دامن طبيعت و همگام با نظام آن حرکت می کرد...... 


لطفا برای دانلود پی دی اف فایل اینجا کلیک کنید.

چهار شنبه 8 فروردين 1397برچسب:, :: 22:6 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 تاوان معلمی / بخش هفدهم / رسول بداقی

نخستین روز بازجویی  درتاریخ 11 اردیبهشت 1394 به پایان رسید،ازآنجایی که باز پرس شعبه ی ششم دادسرای شهید مقدس جناب ناصری که خواهرش هم مدیریکی از مدارس تهران بود، روز تفهیم اتهام به من گفته بود که 7 تا 8 روز بیشتربازجویی نخواهی شد،و از انفرادی تو را بیرون خواهم آورد،روز نخست چندان نگران نبودم،شب که شد اززندان بان درخواست کتاب کردم،اما او فقط یک جلد قرآن،یک جلد مفاتیح برایم آورد،من اززندانبان نهج البلاغه خواستم،اما گفت امکان ندارد که برای کسی در انفرادی نهج البلاغه بیاوریم،شب سختی را داشتم آغازمیکردم،روز ورود به بازداشتگاه دو الف عینک مرا گرفته بودند،ازآنجایی که بدون عینک نمی توانستم حتی یک کلمه کتاب بخوانم ،از زندانبان خواستم که عینک مرا بیاورد،اوگفت که باید با بازجو هماهنگ کند اگر اجازه بدهد،آنرا برایت خواهم آورد،ساعتها منتظر شدم.

بازدشتی ها اگر کاری داشتند،دستشویی یاحمام می خواستندبروند،یاکاری داشتند،دربازداشتگاه نباید در میزدند،بلکه تکه کاغذ ی که از پیش در سلول آنها گذاشته شده بود، را باید از دریچه ی پایین بیرون می انداختند،تازندانبان بادیدن تکه کاغذ از دوربین راهرومی آمدند و جویا می شدند،که اینکار معمولا 20 دقیقه و گاهی چندساعت طول می کشید که زندانبان متوجه بیرون افتادن کاغذ شود.امروزه در بازداشتگاه 209 که در دست وزارت اطلاعات است،این شیوه دیگر کنارگذذاشته شده،وجای خود را به یک کلید برق داده است که فرد بازداشتی دیگراز کاغذ برای متوجه کردن زندانبان استفاده نمی کند،بلکه با فشار دادن یک کلید که درون سلول انفاردی گذاشته شده،و لامپ قرمزی که در دفتر کار زندانبان است او را متوجه خودش می کند.

بالاخره پس از گذشت چند ساعت زندان بان دست خالی برگشت و گفت که بازجو اجازه نداده که من عینک شمارا بیاورم،من برای اینکه کمی صحبت را کش بدهم گفتم،اگر عینک مرا نمی دهد،لطفا عینک خودتان را برایم بیاور،بازجودرحالیکه داشت دور می شد،گفت من که عینک مطالعه ندارم،باز من پرسیدم حالا اگر خودت عینک نداری عینک یکی از همکارانت یا عینک یکی ازبازداشتی هارا برایم بگیر،در حالیکه هم عسبانی بود وهم خنده اش گرفته بودگفت: تو مث اینکه حالیت نیست..!
این را گفت و رفت،من ماندم و دیوار و موکت ودوکتاب که می توانستند بامن حرف بزنند.

سلولی که من درآن بودم،یک پنجره ای داشت اما آنرا با آجر و ملات بسته بود،، صدای پرندگان ازبیرون از لابلای  آجرهای پنجره به گوش می رسید،از صدای سکوت شب و روز را از هم تشخیص میدادم،من 6 سال زندان کشیده بودم،چشم به راه آزادی بودم،خسته و کم روحیه شده بود،گرچه از همان روزهای نخست احضار به دادگاه شهید مقدس فهمیدم که توی دردسر دیگری افتاده ام،اما این خستگی کاملا موقتی بود،وقتی به آرزوها و آرمانهایم فکر می کردم،و لجم در می آمد زیرهمه چیر میزدم،چشمهایم را به روی خانواده،خواهر،برادر،بچه ها وهمسرم می بستم،ودیگر هیچ نگران کسی نبودم،اما باز اینهم گذرا بود،نگران خانواده بودن،و پای بند آرمانها بودن،بین آرمان ها اجتماعی و خواسته های خانواده ،مدام در کش وقوس ،گرایش به هرکدام گاه در ثانیه جابجا می شد،گاه روزها برسر آرمانهای اجتماعی ام بودم،و گاه برسر خواسته  و احساسات شخصی و خانوادگی،همه چیز به من بستگی داشت،بایک امضاء پای یک تعهدهمه چیز به پایان میرسیدومن آزادمی شدم.اما این امضا ازدید من فقط یک امضای بی مفهوم نبود،تعهدی اخلاقی و قانونی برای من درپی داشت.

این بزرگترین اصلی بود،که نیروهای امنیتی می خواستند،پس ازاین اصل فروعی هم بود،مانند همکاری کردن با بازجوها یعنی "تک نویسی" این یعنی چه؟

تیم بازجویی دارای چندین صف است که صف نخست آن چهار تن به سرپرستی یک سربازجو است،

فرمی رادریک کاغذ سفید که از پیش تایپ شده است و نام یک تن ازهمکاران و هم اندیشان بازجویی شونده را بازجو روی آن نوشته است به فرد بازجویی شونده می دهد، و از او می خواهند که درباره ی این هم اندیش  هرچه می دانید بنویسید.  از هرجا و درباره ی هرچیز از ویژگیهای شخصی اجتماعی،کارها و فعالیت ها و هر راز و رمزی که به درد آنان بخورد.

معمولا این کار را کسانی انجام می دهند که یا با حرفهاوسوگندهای بازجو فریب خورده اند،یااززندان و بازجویی و مشکلات انفرادی و... ترس دارند،و می خواهندهرچه زودتررها شوند.

برگردیم به سلول من، شب بود،پرندگان باغ هم سکوت کرده بودند،اما باهمه ی سکوت گاه گاهی صدای جیغ پرنداه ای که گویا او هم از دست بیدادآخرین فریادش را به گوش طبیعت میر ساند،من هم شنونده ی این فریادها بود،و گاه صدای مرغ شب سکوت مرگبارباغ را هم درمی شکست.من نمی دانستم که این صدا،صدای ستمگرخونخوار است،یا یک ستمدیده ای بی  پناه!

عمق فضایی که من می توانستم در آن نگاهم را به پرواز در آورم،تنها 3 متربود،اما عمق آرزوهایم گذشته و آینده ی تاریخ را در می نوردید،خوشبختی و بدبختی بشریت رامی پیمود،من خود راانسانی برابری خواه می دانستم،که آرزویم این بود،که خوشبختی رابه کمک همه ی آزادگان آگاه بارنجهایم برای ستمدیدگان وطنم به ارمغان بیاورم،اما پرسشم همواره ازخودم این بود،که آیاتصوری که من از خودم دارم همان چیزیست که جامعه از من دارد؟!این برایم معمایی حل نشده بود.

پرسش دیگراین بود،که آیا قدرت دردست هرکس باشد،فسادرا به همراه دارد،اما این پرسش برایم حل شده بود،و پاسخ آن مثبت بود.

بله،هرگاه ملتی همه ی قدرت را برای همیشه به یک فرد و یا یک گروه هدیه کند،آن فرد وآن گروه فاسد خواهند شد،یعنی تمرکز همه ی قدرت بعلاوه ی همه ی زمان در دست یک فردیعنی جامعه ای بی وزن،سبک و توخالی که دائم در دست باد می چرخد،واین ملت هستند که بازیچه اند.

  از دید من راه حل این مشکل،این بودکه مردم هرگز نباید همه ی قدرت رابرای همیشه در دست یک فرد یا یک گروه بگذارند،یعنی قدرت راتکه تکه کرده و هرتکه را به دست گروهی بدهند تا با انبوه قدرت رویرو نشوند،بطوریکه نتوانند آنرا پس بگیرند.

 در این افکار و برنامه ها بودم که صدای بازشدن یک در ازآنسوی راهرو به گوشم رسید،گویا کسی وارد شدیا کسی بیرون رفت،دقایقی چند گویا صدای برخورد یک دسته کتری به بدنه ی آن نیز شنیده شد،گوش من تیزتر می شد،رفته رفته صدای بازشدن سلول انفرادی به گوش میرسید،تک تک سلولها باز وبسته می شدند،صدا نزدیک و نزدیکتر می شد،بالاخره دریچه ی پایین  سلول من بازشد.صدایی آرام گفت : صبحانه

جلو رفتم خسته و خواب آلود،از دیریچه ای که در پایین در بود،آنچه دیده می شد،دستان پیرمردی 79 ساله بود،که یک لیوان یکبار مصرف چای،ونایلون که یک نان،چهارحبه قند،ویک مربا ی 30 گرمی درآن بود از دریچه توی سلول انداخته شد.  

آنهارا برداشتم،چای ونان و مربا وکره را هم خوردم،با آنکه شکمم را سیر نکرد اما به هرحال تنوعی در ساعات تکراری من به حساب می آمد.

من از صدای بازشدن درهاداشتم  سلولهارامی شمردم و همچنین انتهای سالن را محاسبه ی کردم؛و آدمهایی که درآنجا به زنجیر کشیده شده بودند.بسیار کنجکاو شد بودم که این انسانهای در بند چه کسانی هستند، آرمان شان چیست؟

در این راه هم از هرکوششی دریغ نمی کردم.و به تذکرات زندابانها هم توجه چندانی نداشتم.و گاه برای این کنجکاوی جریمه هم می شدم،مثلابارها برای صحبت کردن با سایر زندانی ها هواخوری من لغوشده بود.

در بازداشتگاه دو الف که در دست سپاه پاسداران است،در روز دو نیم ساعت هر زندانی هواخوری دارد،صبح و عصر،این هواخوری کمک بسیاری به روحیه ی زندانی می کند،اما در 209 که دردست وزارت اطلاعات است،من فقط هفته ای یکبار هواخوری می رفتم،آنهم به مدت 20 دقیقه بود.

صبحانه را به عنوان یک سرگرمی خوردم،طبق روال چشم به راه رفتن به اتاق بازجویی شدم،ساعتی گذشت زندابان که پیرمرد 70 ساله ای بود،از دریچه ی 15 در 15 سانتی متری به درون سلول نگاهی انداخت،گفت: بداقی تویی ؟
گفتم: بله خودم هستم

گفت : چشم بندت را بزن و زود بیابیرون

درراباز کرد ،من بازجویی را بهتر از آن سکوت مرگبار می دانستم،به تندی چشم بند را زدم و رفتم بیرون،وارد راهرو شدم،چند پیچ را پشت سرگذاشتیم ،دم در راهرو یک جفت دمپایی پوشیدم و راه افتادم

وارد یک حیاط شدم،درون حیاط در دیگری بود،پشت در ایستادیم،زندان بان زنگ آیفون را فشار داد،در باز شد،زندانبان مرا تحویل بازجو داد،بازجو شلوار لی آبی رنگی پورشیده بود،و کفشهای ورزشی به پاداشت.

از پله ها بالا رفتیم،وارد سالن شدیم،من روی صندلی چوبی دسته دار نشستم.

شنبه 4 فروردين 1397برچسب:, :: 13:57 :: نويسنده : *** راه معلم ***

مابرای رسیدن به دموکراسی،بایدازکودکان آغازکنیم ////////////// ///////////////
درباره ی سایت

به سایت اندیشه وهنر معلم خوش آمدید.>>>>>>>>>>>> راه معلم : ماناچاریم دموکراسی راازکودکان آغازکنیم. / تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است./ آموزش دموکراسی ازگفت وگو آغازمی شود./کودکان رابایدبه شنیدن حرف همدیگرعادت دهیم/ وجدان بیدار/ پذیرش منطق /تعادل عقل و احساس / پرهیزازمفت خوری / رعایت قانون جمع / برتری منافع جمعی بر منافع فردی / این تفکر که "هیچکس بدون اشتباه نیست."رابایدبه کودکان بیاموزیم. /// اصل ۳۰ قانون اساسی جمهوری اسلامی : دولت موظف است وسایل آموزش و پرورش رایگان را برای همه ملت تا پایان دوره متوسطه فراهم سازد و وسایل تحصیلات عالی را تا سر حد خودکفایی کشور به طور رایگان گسترش دهد. //// اصل ۲۶ قانون اساسی جمهوری اسلامی : احزاب، جمعیت‏ها، انجمن‏های سیاسی و صنفی و انجمنهای اسلامی یا اقلیتهای دینی شناخته‌شده آزادند، مشروط به این که اصول استقلال، آزادی، وحدت ملی، موازین اسلامی و اساس جمهوری اسلامی را نقض نکنند. هیچ‌کس را نمی‌توان از شرکت در آنها منع کرد یا به شرکت در یکی از آنها مجبورکرد.
تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است ..........
">
تازه ها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 169
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1