اندیشه وهنر معلم
راه معلم: مابایدبرای رسیدن به دموکراسی ازکودکان آغازکنیم،تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است.

نگاه تی گل


داستان / یوسف لطفی نیا /  16 ساله / از خراسان رضوی

 

ماشین را که دایی محمد از پارکینگ بیرون آورد، متوجه نگاه "تی گل" شدم. خودش دور بود اما سنگینی نگاهش مرا وادار می کرد که چشمانم به او دوخته شود. مانتوی سفید و سبز همیشگی اش را پوشیده بود. همان که روز تولدم همرنگ پیراهنم تنش بود. بوق ماشین دایی محمد سرم را از سمت تی گل چرخاند. با دست اشاره کرد بنشینم صندلی عقب. نشستم و درا را بستم. در قرچ قرچ میکرد. ازاین پراید فکسندنی هر صدایی ممکن بود. دایی قرار بود درستش کند اما انگار قسط هایش مهم تر است. گردنم را کج کردم تا تی گل را ببینم. این بار نبود. دایی صدایم زد: "یوسف! حواست هست؟" دایی محمد تنها دایی است که از پسوند و پیشوند های مضحک و تعارف گونه استفاده نمی کند. فقط می گوید یوسف! نه بیشتر نه کمتر! دستی به فرق کچلش کشید و گفت: "قطعی آب رسید به چهار ماه پسر. نمیدونم دیگه باید چه گلی به سرم بگیرم. یکطرف زنم و اون بدبختی توی شکمش. یکطرفم روزه ی سکوت آقاجان." دماغش را بالا کشید :"جان مادرت اون بشکه هارو سفت بچسب و گرنه از اینی که هستیم بدبخت تر میشیم." با لحن مطمئن پاسخ دادم:" حواسم هست، حواسم هست." اطراف خشک شده بود و خبری از دار و درختی که شهرداری هر سال کمترش میکرد، نبود. این بار واقعا چیزی نبود. هیچ چیز. نه زندگی و نه امید. فقط هر از گاهی یکی از خانه اش بیرون می آید و سیگار مانده ای می سوزاند و تشنگی اش را اینگونه سیراب میکند. دایی دوباره به حرف آمد:" خوب گوش کن بچه جان! وقتی رسیدیم نه با کسی حرف میزنی نه سرتو بالا میاری. فقط بشکه ها رو پر میکنی هرکیم بهت نزدیک شد میدویی سمت ماشین. باشه؟ دیگه نمیخوام بلایی که سر تی گل اومد،سر تو هم بیاد دایی." -کدوم بلا دایی؟ من که هر روز تی گل رو سالم سرحال می بینم. دایی محمد از توی آینه نگاه معناداری کرد و پایش را محکم تر روی پدال گاز فشار داد. به خودم که آمدم، اطرافم از حالت شهر بی و آب و علف در آمده بود. تنها جاده بود و کابل های پایین و بالای تلفن. سر و صدای دایی مرا بیدار کرد. داشت می کوبید روی فرمان و می گفت که بنزین تمام شده و چاره جز ایستادن نداریم. این مدل حرکاتش را میشناسم. کلافه است. مغزش نیکوتین کم آورده و گمان میکنم چای برايش کافی باشد. زد و پیاده شد تا از صندوق چیزی که من نمیدانم، بردارد. من هم از ماشین پایین آمدم. انگار پراید دایی دارد کمی نفس میکشد. منم همینطور. سرم را چرخاندم تا دایی را ببینم. از پشت صندوق فقط پاهایش دیده میشد و نیم تنه اش کاملا داخل صندوق بود. شبیه موقعی که با آقاجان میرفت سدکارده و ماشینش را از جوجه تا خرخره پرمیکرد. دایی فلاسک را سمتم گرفت و اشاره کرد که خالیش کنم روی خاک و خولا! فلاسک را برگرداندم و تکاندمش. بخار سردی از آبش بلند شد. بوی ماندگی میداد. سرم را بالا اوردم تا برگردم سمت ماشین. بازهم دیدمش! تی گل. تی گل خودم. آن طرف خاکی. خیلی دورتر از مسیر جاده. همانطور ایستاده و چشمانش به من بود. ظاهرش با صبح فرق میکرد. مانتواش قرمزی بیشتری داشت و چیزی سرش نبود. پیچ بافته شده ی موهای مشکی اش از اینجا واضح به نظر می رسید. معلوم تر از هر زمان دیگری که در دو قدمیم با دستمال رنگی، محلی می رقصید و من هم از زیر شالش موهایش را میدیدم. آن زمان نگاه های کش دار مامان مرا از لمس او دور می کرد و حالا، فریاد های بلند دایی محمد که از پشت به سرم کوبیده میشد. چشمانم را انداختم سمت صدای دایی و گفتم:" من دارم تی گلو اون طرف خاکی میبینم." با دست، تپه کوچک خاکی را نشان دادم:" اونجا دایی. اونجا!" آن جا اما هیچ چیز نبود. جز همان تپه خاکی! جز همان سایه ی از بین رفته ی تی گل! این بار اما دایی محمد قبل از اینکه چیزی بگوید، آمد طرفم و شانه هایم را محکم گرفت و آرام، طوری که باد صدایش را با خود میبرد، گفت:" یوسف! نه اونجا و نه هیچ جای دیگه ای تی گل نیست. یوسف تو کجا داری سیر میکنی واسه خودت؟!" شانه هایم را رها کرد:"تی گل مرده میفهمی؟ این بی آبی اونو کشت. تو روهم میکشه. منتظر همینی؟" حرف های دایی با کلمات جدا جدا در سرم می چرخید و به هم وصل نمیشد. نمیخواست که بشود. نمیخواست چیزی را که امروز صبح و آن جا و چهار روز مداوم میبیند را اسمش بگذارد توهم! دوباره به تپه نگاه کردم. تی گل همانجاست. آری. درست روی تپه و دستانش با ریتم باد توی هوا می چرخند. نباید، نباید این حسرت های درونم دو برابر میشد. پیش از آنکه دایی دوباره چیزی بگوید، منتظرش نماندم و دویدم به طرف تی گل. قدم به قدم که به او نزدیک تر میشدم، چهره و لبخندش و دندان خندان یک دستش بیشتر نمایان میشد و به همان اندازه خاطراتش در ذهنم محو! به ابتدای تپه که رسیدم، صبر نکرد. او هم دوید. دوید تا دورتر شود. به بالای تپه رفتم تا مسیر قدم هایش را ببینم. انگار خیلی زودتر پایین تپه منتظرم بود. ایستاده و فقط به من لبخند میزد. لبخند های ناتمام! تا خواستم پایم را برای قدم بعدی بگذارم، زیر گامهایم سفت شده بود. نمیتوانستم حرکت کنم، فقط پایین تر کشیده میشدم. سقوط، در باتلاقی که حالا تنها مرا می خواست. تی گل را بلند صدا زدم و پرسیدم:" منو کجا داری میبری؟" با خنده جواب داد :" پیش خودم! بقیه رو هم پیش زندگیشون." این را که شنیدم تمام چشمانم از لجن پرشد اما او رودخانه ای را نشان میداد که درست از کنار پایش میگذشت و آب داشت.

                                                                                  پایان 

پنج شنبه 4 مرداد 1397برچسب:, :: 8:11 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 یک روز به عید مانده بود/  داستان کوتاه

رسول بداقی

راننده ی پراید کمربندش رابسته  بود،داشت موسیقی گوش می کرد.

دراندوه سنگینی غوطه میزد،راهنمای سمت راست را زد و در پیچ جاده پیچید،ناگهان چشمش به پدر و مادری افتاد که همراه دو فرزندخردسالشان کناراتوبان  ایستاده بودند،و چشم به راه راننده ای بودند که آنهاراسوارکندو با خودبه مرکزشهرببرد، راننده به سختی ترمزکرد،بافاصله بسیار زیادی از مسافران، کنار جاده ایستاد.راهنمای راست ماشین در غروب آفتاب از دور نمایان بود.

مرد دوان دوان جلو آمد،زن و بچه اش پشت سرش راه افتادند،مرد سلام کرد،وگفت:

میدان مرکزی شهرمی خوره؟

راننده اندکی درفکرفرو رفت،نگاهی به زن و بچه ها انداخت که دوان دوان می آمدند.

گفت:آره سوار شید،یه کاریش می کنیم.

همه سوارشدند،خسته وکلافه به نظر می رسیدند.

ماشین راه افتاد،راننده از آینه ی ماشین پشت سرش رانگاه می کرد،مردازاین نگاههاخوشش نمی آمد،باعصبانیت نگاهش را از آینه دزدیدوزیر لب گفت : آدم خوبه شرف داشته باشه ....

راننده می دانست یک روزمانده به عید،آهی از سرافسوس کشید، وخودش را به نشنیدن زد،رنگ پریده ی بچه ها،باکهنگی پوشاک آنان هماهنگی آزاردهنده ای داشت.

صدای گوشی راننده سکوت پرماجرای لحظه ها را درهم شکست.

-الو سلام

-به به ،درود بر دلیر مرد اوین

- شرمنده می کنید،ما داریم شاگردی می کنیم،از محمد چه خبر؟

- محمد رو امروز ازانفرادی بردن بندچهار

- یعنی پیش محمود و اسماعیل بردنش؟

- فکر نمی کنم اونا توی قرنطینه ی بندچهار هستند، اما محسن امروز آزاد شده

- اه ...!  جدی...؟ خوشحال شدم،اما محسن که هنوز یکماهش مونده بود؟

- آره مونده بود،اما با مرخصی متصل به آزادیش موافقت شده.

- خیلی خوشحال شدم،خوش خبرباشی،خیلی خوشحالم کردی،امشب راحت می خوابم.

-امیدوارم همیشه خوشحال باشی، مختار خودت چند ماهت مونده؟

- من از یکسالم چهارماه مونده

-به به..! برای آدمها آرمانگرا و بااراده ای مث شما چهارماه چیزی نیست،مختارنمیخوای درخواست مرخصی متصل به آزادی بدی؟

- نه

- چرا ؟ این که حق توه!

- می خوام اعتصاب غذا کنم

- نه پسر چرا؟ تو که فقط چهارماه داری ؟ اعتصاب غذا سیستم گوارشی ،کلیه ،وچشمات داغون می کنه،برا چهارماه که نیازی به اعتصاب غذانیست؟

- خواستم باهات مشورت کنم،ببینم نظرت چیه؟

- اگه نظرمن برات مهمه هرگزنبایداین کاررو بکنی

- باشه،حرفی ندارم،اشکان من وقتم کمه باید تلفن رو قطع کنم،به خانواده سلام برسون

-چشم،محبت کردی تماس گرفتی،به امید آزادیت

- خداحافظ

-خدانگهدار

ماشین از میان جمعیت انبوهی که برای خرید به خیابان آمده بودند،بااحتیاط و آرام آرام به مقصد رسید،مرد دست در جیبش کرد،چندتا پانصد تومانی،چندتا هزار تومانی وچندتاسکه ازجیبش بیرون آورد.

راننده هرچه تعارف کرد،مرد نپذیرفت،مجبور شد، پولهارا که تا جلوی چشمش آمده بودند از دست مرد بگیرد.

پسر بچه از آینه دیده می شد،مرتب نگاهش به دستان پدر بود،که وارد جیبش شده بود،و از آنجا به سمت راننده کشیده می شد.

مردهنوز نیمی ازبدنش درون ماشین بود، که راننده گفت:

این پولهارابه عنوان عیدی به این پسربچه ی درسخوان تقدیم می کنم،امیدوارم قبول کنه،هنوز حرفهای راننده تمام نشده بود،که پسر بچه پولها را از دست راننده قاپید،مردجلو آمد،محترمانه وبا احساس از راننده سپاسگزاری کرد،گویا از قضاوت شتابزده اش پشیمان شده بود.از آنسوی در، منتظرواکنش  راننده ایستاده وبه چشمان او زل زده بود.

امابغض مانده درگلوی راننده هرگزاجازه پاسخگویی را به او نداد.

راهنمای چپ ماشین را زد،و باهمان بغض مانده در گلوونگاههای مانده درسیمای آشفته ی مرد دور و دورتر شد.

سه شنبه 29 اسفند 1396برچسب:, :: 3:26 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 غفاردیندار  / دبیرآ.پ شهرقدس / داستان

تکه نانی در کیف

آغاز اردیبهشت 1381 هنگام ظهر بود. در دفتر دبیرستان ، نشسته بودیم.  در دفتر دبیران من بودم و او. یکی از همکاران بود. با هم مشغول گپ زدن شده بودیم. کیفش روی میز بود،گاهی نگاه معناداری به آن می انداخت . گفت و گو را با من ادامه داد. باز نگاه معنادار عمیقی به کیفش انداخت.حس می کردم که دغدغه ای اورا نگران کرده است،واین دغدغه به کیف او هم مربوط است. صبح تا ظهر تدریس کرده بود. خسته به نظر می رسید. شیفت بعد از ظهر هم باید سر کلاس می رفت. مظلومیت در وجودش موج میزد. ریش سیاه زیبایی داشت. نورانی بود. دوباره به کیفش نگاهی کرد.به ناچار دستش را به طرف کیف برد. باهمان نگرانی وتردید کیف را به سمت خودش کشید،آنرا بازکرد. به درون کیف نگاهی کرد.حس کردم از چیزی خجالت می کشد، دستش را داخل کیف کرد. انگار داخل کیف دارد دنبال چیزی می گردد. سرش را از توی کیف برداشت  و نگاهی به من انداخت. صحبت هایش را با من همچنان  ادامه میداد. نگاهش به من بود؛ اما دستانش داخل کیف چیزی را جستجو می کرد. انگار آن را یافته بود. تکه ای نان لواش از کیفش درآورد و در دهانش گذاشت. و بریده بریده سخنانش را با من ادامه داد.
بله...! او در درون کیف،مشمایی را که نان در آن قرار داشت، پیدا کرده بود. در حالی که با من حرف می زد، تکه هایی ازنان لواش درون کیفش را می کند و در دهانش می گذاشت و آنرا شیرین و زیبا می خورد. چند لقمه بدین روش خورد. سیرنمی شد.بالاخره نایلون نان را از کیفش بیرون آورد. به من تعارف کرد. من تشکر کردم . مشکل خود را با من حل کرد. بعد به صورت رسمی شروع به خوردن کرد.دهانش پر از نان بود. کلمه به کلمه حرف می زد.همان لواش خالی را طوری زیبا و جانانه می خورد، که گویی بهترین غذای عالم است. بعد ساعت یک شد و به کلاس رفتیم.
   
دو شنبه 28 اسفند 1396برچسب:, :: 12:15 :: نويسنده : *** راه معلم ***


 

فرخنده قربانی / داستان                                         

 "روز جهانی عروس"

توی تالارعروسی،زمانی که کنارعلی نشسته بودم،سیمین در گوشم گفت: ماشالا آقا داماد سنگ تموم گذاشته،دامادم که تو دامادا تکه.

تالار سراسر نور وموزیک وشادی بود.علی رویش را از سمت مهمانانی که در حال خوش وبش بااو بودند،به طرف من برگرداند،با لبخند شیرینی که اورا خواستنی تر کرده بود گفت: فردا صبح زود،ماه عسل،همراه پری قصه هام.

ودستم را محکم فشرد،طوری که درد مختصری در انگشتانم احساس کردم،اما دردی بود که طالبش بودم ودلچسب.

مامانم میگه فردا رو استراحت کنین ،پس فردا برین.

علی دستم را به طرف خودش کشید،بایک حرکت او به سویش متمایل شدم،طوریکه صورتش به صورت من نزدیک شده بود،زمزمه وار گفت: قول دادم ،میخوام روز اول عروسیمون یه روز خاص باشه،ماه عسل همراه ‍‍بری قصه هام...............

 

 



ادامه مطلب ...
جمعه 17 شهريور 1396برچسب:, :: 18:15 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 داریوش  ترکاشوند

 راستی به دلت چه گفتی؟

امروزپنج مرداد 95 است ، نزدیکی های ساعت ۲در حوالی میدان رسالت گشت میزدم ، به  مغازه ها و دستفروشی های اطراف که نگاه می کردم و به تنهایی خودم می اندیشیدم .یک لحظه حواسم پرت خاطرات دوران دانشجویی شد.
خاطرات اولین میعادگاه عاشقانه مان،خیالات دست دلم را گرفت وکشان کشان برد،تاگذشته های دور!
ذهنم پر خاطره شد. 
 
دهنم پرت آن سیگار توی دستم شد،که پرت کردم تا تو نبینی. اما تودیدی،ومن  به بغض با مزه ات خندیدم، جانم برای شیرینی و دلبریت داشت پرواز می کرد. سنگینی حضورت تنم را می لرزاند ........
 
وامروز که داشتم لای،خاطرات قدیم قدم میزدم، تنها تصویری نا مفهوم و گنگ از تو در ذهنم تداعی می شد مثل یک سایه.....
برای صدمین بار باز از خودم پرسیدم من کجا و این روزهای تهران کجا......؟
آنزمان دنیا را بدون توباور نمی کردم و نمی خواستم. 
نمیدانم چرا بعد از چهارده سال بازسیلاب خیالت رودخانه ی دلم را شست.
تو رفتی،بدون اینکه نشانی از خودبر جای  بگذاری ....!
تو میدانی که  من به خودم بسیار ستم کردم ....؟
امروز وقتی از فرط خستگی،بروی صندلی پارک تکیه زدم که دمی بیاساییم. 
در اوج خیال قطرات اشکی،از چشمانم فروغلتید.
نمیدانم دلیل جاری شدنشان چه بود.
شاید رنج دوران گذشته ای بر باد رفته ،آینده مبهم.... و شاید خاطرات خوش آن روزها همچون مسافری خسته یا دلداده ای شکست خورده پای دلم پینه بسته بود. 
ناگزیرصورتم را ازعابران دزدیم که کسی  اشکها و چهره  ی درمانده ام را نبیند.
فقط،یک سوال بی،جواب در ذهنم مانده بود،آرزو می کردم کاش بودی وهمین یکی را پاسخ می دادی، می خواستم بپرسم،راستی  با آن دلی،که روزی عاشق من بود چه گفتی.....؟
قضاوت سخت است، شایدتوهم غرق آروزهای مشترکمان هستی هنوز! 
اما ،اما آرزویم یکبار دیدن توست.
پایان


ادامه مطلب ...
پنج شنبه 9 شهريور 1396برچسب:, :: 7:15 :: نويسنده : *** راه معلم ***

آرزو شاطاهری           

تولد یک قهرمان 

بابا فقط گفت: بچه مگه تو آدم نیستی؟ هر کی هم غیر از من بود خیلی ناراحت می‌شد. پا می‌شد می‌رفت گم و گور می‌شد، یا هر کار دیگه‌ای. فرقی نمی‌کنه. وقتی باباتم نفهمه چی می‌گه، فرقی نمی‌کنه. مثلاً می‌شد بگه: بچه تو بُزی شاخ می‌زنی؟ باز یه چیزی. خوب با کله زده‌بودم تو دماغش. شما تا حالا با سر زدین تو کله‌ی یه کسی که از شما یک متر بلندتره؟ من زدم. برای همین می‌گم می‌شه به من گفت بُز. حالا اگر قرار باشه یه بار دیگه این کارو بکنم نمی‌شه. این دفعه هم خداییش شانسی بود. خوب یادم نمی‌یاد که تعریفش کنم. یه کاری کردم تو محله پیچیده. نمی‌خوام حرفای دیگه هم قاطیش بشه یا خیلی بزرگش کنن، یه جوری که کسی باور نکنه. اما آن‌جاش یادمه که یه دفه دیدم داره می‌آد جلو. من فقط خنده‌ش خوب .................



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 7 ارديبهشت 1396برچسب:, :: 17:48 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 

سرآغاز فصل اول ازرمان : "صداهای گم شده"  اثر فریده آژیر

     

  

 

...........خودم هم نمی دانم چرا آن شب آنجا رفتم ،مثل کسی که باید در میدان نبرد حاضر شود ،ندانسته در مقابلشان ایستادم ،شاید هم مقدر بود ،هیچ هوای آزاد ویا صفیر پرندگان را که مدام بالای سرم بود نشنوم،باید خودم را  جا به جا کنم ،اما نمی توانم تکان بخورم کتفم بد جوری درد می کند انگشتانم از دستم کنده می شود ،به زحمت می توانم خودکار را روی کاغذ فشار دهم ،حتما تعجب می کنی ،خودکار را از کجا آورده ام شاید جا گذاشته اند گاهی پیش می آید.
تلفن زنگ می زند ،از جا می پرم تا برش دارم .صدای یک خانم است که توی گوشم می پیچد ،گویی سالهاست این صدا را می شناسم نرم عین موسیقی ،فقط میگویی می خواهم شمارا ببینم وبعد ساکت می شوی ،شاید هم می ترسی بریده ،بریده حرف می زنی حرفهایت مثل پرنیان تمام وجودم را در خود می پیچد ،تا می خواهم بدانم صدا ازآن کیست و چه می خواهد ،گوشی توی دستم می ماند دوستانم از لحن صدایم می فهمند که یه زن است ،چشم هایم را پایین می اندازم می گویم :«آره ولی قطع کرد»..............


ادامه مطلب ...
چهار شنبه 16 فروردين 1396برچسب:, :: 8:16 :: نويسنده : *** راه معلم ***

     نویسنده :  فریده قربانی 

داستانی واقعی از جنگ '

 " زرشک "

 

آسمان تاریک است وخرمشهر تاریکترازهمیشه ی تاریخ.منورهای رنگارنگ،تنهاستارگان آسمان هستند که از زمین به سوی بیکرانگی راهی میشوند.

 

امشب نوبت نگهبانی او درسنگر شهری است که سرسختانه،در نبردی نابرابر،درمقابل سقوط خود بدست آنان،مقاومت کرده است.

 

سوزش عمیقی درگردن وفشار لوله ی سلاحی را درکمرش احساس می کند،تمام وجودش پراز ترس و وحشت می شود.صدایی محکم ولی آهسته می گوید:رو...رو..

 

دستانش از پشت بسته می شود.بی اختیارهمراه صدا حرکت می کند.فرماندهانشان،آنان را مطمئن کرده بودند که ایرانیهااگر پشت گوششان را دیدند،خرمشهر راهم به عنوان شهر خود خواهند دید.



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 26 اسفند 1395برچسب:, :: 23:40 :: نويسنده : *** راه معلم ***


 

 نگاهی گذرابه مجموعه داستان :

                        

 گذرگاه خاکستری
نوشته ی فاطمه فتوگرافی                       

انتشارات روشنگران 1389

 گذرگاه خاکستری از 12 داستان کوتاه تشکیل شده است(تلاطم ،جایزه،تو یه رودخونه ای که تا حالاکسی توش آبتنی نکرده،چهار، اقیانوس، بهشت،خلاء،پشته،تکرار،مترسک،یک مهمونی کوچولو،حواس).................



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 27 بهمن 1395برچسب:, :: 16:18 :: نويسنده : *** راه معلم ***

صفحه قبل 1 صفحه بعد

صفحه قبل 1 صفحه بعد

مابرای رسیدن به دموکراسی،بایدازکودکان آغازکنیم ////////////// ///////////////
درباره ی سایت

به سایت اندیشه وهنر معلم خوش آمدید.>>>>>>>>>>>> راه معلم : ماناچاریم دموکراسی راازکودکان آغازکنیم. / تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است./ آموزش دموکراسی ازگفت وگو آغازمی شود./کودکان رابایدبه شنیدن حرف همدیگرعادت دهیم/ وجدان بیدار/ پذیرش منطق /تعادل عقل و احساس / پرهیزازمفت خوری / رعایت قانون جمع / برتری منافع جمعی بر منافع فردی / این تفکر که "هیچکس بدون اشتباه نیست."رابایدبه کودکان بیاموزیم. /// اصل ۳۰ قانون اساسی جمهوری اسلامی : دولت موظف است وسایل آموزش و پرورش رایگان را برای همه ملت تا پایان دوره متوسطه فراهم سازد و وسایل تحصیلات عالی را تا سر حد خودکفایی کشور به طور رایگان گسترش دهد. //// اصل ۲۶ قانون اساسی جمهوری اسلامی : احزاب، جمعیت‏ها، انجمن‏های سیاسی و صنفی و انجمنهای اسلامی یا اقلیتهای دینی شناخته‌شده آزادند، مشروط به این که اصول استقلال، آزادی، وحدت ملی، موازین اسلامی و اساس جمهوری اسلامی را نقض نکنند. هیچ‌کس را نمی‌توان از شرکت در آنها منع کرد یا به شرکت در یکی از آنها مجبورکرد.
تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است ..........
">
تازه ها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 34
بازدید کل : 5497
تعداد مطالب : 169
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1