تاوان معلمی/ بخش دهم /بداقی
اندیشه وهنر معلم
راه معلم: مابایدبرای رسیدن به دموکراسی ازکودکان آغازکنیم،تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است.

 تاوان معلمی/ بخش دهم /بداقی

آخرین ماههای شش سال زندانم را داشتم به پایان می بردم،تقویم یک برگی از جایی کش رفته بودم،آنرا به دیوارسلول دونفره ی خودمان زده بودم، زندان هرچه به آخرش نزدیک  بیشتر سخت می شود،هرروز که می گذشت روی تقویم علامت می زدم،هم سلولی ام ،دکتر سعید مدنی ،به این کار من می خندید، هرشب ساعت 22در زندان اگر کسی اعزام داشت ،افسر نگهبانی(زیر هشت)از بلندگو صدایش می زدندو اعلام می کردند،که فردا اعزام داری،سالن 12بلندگونداشت،بچه های سالن با اعتراضات پیگیر خود توانسته بودند،بلند گو را جمع کنند،و به جای آن یک آیفون نصب کرده بودند،زیرا بلندگو صدای آزاردهنده ای داشت،  ومزاحم استراحت و مطالعه ی بچه ها می شد، سه شنبه شب هفتم اردیبهشت 1394ساعت نزدیک 22 بودکه آیفون به صدا در آمد،کسانی که سلولشان نزدیک آیفون بود،گوشی را برداشتند،مرا می خواست،پست آیفون رفتم،نگهبان پشت آیفون گفت فردا اعزام به مرجع داری،من شگفت زده شدم،برگشتم ،با سعید مدنی صحبت کردم،سعید احتمال داد،می خواهندزودتر آزادت کنند،و پیش از آزادی تهدید کنند،یا به قول خودشان نصیحت کنند،من خودم هم همین احتمال را دادم،رفته رفته صدای آزادی من در سالن پیچید،برخی از دوستان تبریک می گفتند.

معمولا در زندان هرکس آزادی اش نزدیک می شود،به شوخی وکنایه به او می گویند: بوی گند آزادی از شما می آید.

چند تن از دوستان این طوری با من شوخی کردند،شاهرخ زمانی خوشحال از آزادی من بود،اما از طرفی دلتنگ به نظر می رسید،من هم برایش دلتنگ بودم،تا نزدیک ساعت یک شب باهم از برنامه های آینده گفت و گو کردیم.

در زندان درواقع قانون پادگانی حاکم است،کیفیت غذا،ساعت خاموشی، آمار،نظافت و..... اماسالن 12 چیز دیگری بود،بچه ها زیربارقانون زندان نرفته بودند،طبق قانون زندان باید در روز دوبار، صبح و غروب برای  گرفتن آمار بچه در ستونهای 5 نفره می ایستادند،اما بچه های سالن 12 آمار نمی دادند، زندانبان حق ورود به سالن12 را نداشت،زندان هر ماه یکبار بازرسی می زد،زیرا زندانیان نباید چاقو،موادمخدر،مشروبات الکلی ،پول و سایراشیای ممنوعه را با خود نگهداری می کردند،بچه های سالن 12بازرسی متفاوتی داشتیم،یعنی ماموران با خودشان سگ همراهی نمی آوردند،سگ ها آموزش دیده بودند،برای پیدا کردن مواد مخدر بود،برای بچه های سالن 12ماموراها ی بازرسی سرباز نبودند،بلکه کادر زندان بودند،که نامشان روی سینه با اتیکت چسبانده شده بود. بچه های سالن 12خاموشی ساعت 22 را نمی پذیرفتند لذا من و شاهرخ زمانی گاه تا ساعت 2 باهم گفت وگو می کردیم،آن شب هم گویا آخرین شبی بود،که در کنار هم هستیم ،اوبرای آزادی من خوشحال ،و من برای دوری او دلتنگ بودم.بعدها هم همین طور شد،من معمولابا زندابانها درگیر بودم، شاهرخ پشتیبان بسیار قوی و خوبی برای من بود،بسیار قابل اعتمادو مطمئن بود.اما افسوس که آن شب ها آخرین دیدارمان بود.....!

بالاخره فردا من ساعت شش از خواب بیدار شدم،شاهرخ هم تا دم در سالن مرا بدرقه کرد. ماموردم در مرا صدا زد، زخم کهنه ی ته دلمان گویادوباره سرباز کرده بود، دستی برای شاهرخ تکان دادم و رفتم ، مرجع احضارکننده ، شعبه ی 6 دادسرای شهید مقدس اوین بود، بازپرس شعبه آقای امین ناصری بود،با یک دستگاه  پراید ما را به دادسرارساندند،از پله ها بالا رفتیم،برای نخستین بار بود،که وارد این ساختمان می شدم،آقای امین ناصری به سرعت،موضوع احضار را به من یاد آوری کرد،از حال و روز من با خبر بود،شش سال زندان،سه فرزند،بدون یک ساعت مرخصی ،عضو هیات مدیره ی کانون صنفی معلمان تهران و....

ناصری برخورد خوبی داشت،اما من از این برخوردهای خوب خاطره ی خوشی نداشتم،صلواتی هم برخوردش خوب بود،بطوریکه آدم تصورمی کرد،او هم می داند،بی گناه است و به زودی آزاد خواهد شد،ناصری گفت شاکی شما سپاه ثارالله است،باخودم گفتم،ثارالله یعنی خون خدا ،از طرفی یکی از لقب های اما سوم شعیان حسین(ع) است،یعنی چه؟ یعنی من دوباره چه کار کردم که خودم خبر ندارم؟

ناصری ادامه داد، گزارشاتی رسیده که شما درزندان معلمان را به اعتصاب،تحریک کرده اید،به رهبر توهین کرده اید،ناصری گفت،اما من تفهیم اتهام نمی کنم،زیرا مدارک کافی نمی باشد،شما گویا فقط چند ماهی به پایان شش سال زندانتان مانده است،از شما انتظار دارم ،به فکرزن و بچه های تان باشید،6 سال زندان کم نیست،سرتان را پایین بیندازید وبه فکر زنداگی تان باشید.

من هم به نشانه ی احترام به او چیزی بجز چشم نگفتم،همان روزما به سرعت به سوی زندان رجایی شهر برگشتیم،شاهرخ وسعید مدنی ،احمد زید آبادی ومجید توکلی وعبدالرضا قنبری ،لطیف حسنی و چندتن دیگر از دوستان از برگشتن من بسیار خوشحال شدند و همه به اتفاق نظر دادند،که این فقط یک تلنگری بوده که دربرگشتن به فکرادامه ی کارنباشید.برخی می گفتند،می خواهند این چند ماه رابه شما "مرخصی متصل به آزادی" بدهند.مرخصی متصل به آزادی شامل حال زندانی هایی می شود که در طول زندان مرخصی نرفته یا مرخصی طلب دارند،همه ی مرخصی های مانده ی آنان را محاسبه کرده و یکجا برای آنان در نظر گرفته و همان تعداد روز را در آخرین روزهای زندان به آنان مرخصی می دهند،و آزادشان می کنند.امامن می دانستم موضوع پیچیده ترازاین هاست.

آنروزی که من اعزام شدم، چهارشنبه بود؛پنجشنبه و جمعه مراجع قضایی تعطیل است،جمعه شب یکبار دیگراز پشت آیفون مرا خواستند،باز اعزام به مراجع،بازشعبه ی 6 دادسرای شهید مقدس!

دیگر می دانستم،چه خبر است،همه ی سلاحها وفشنگ هاوهرچه تی ان تی  داشتم را،ازسلول بیرون بردم،به دست دوستان در سلولهای دیگرسپردم،کفشهایم را پوشیدم و آماده ی برنگشتن شدم،ما در طول 5 سالی که در رجایی شهر بودیم ،حس می کردیم خانه ی خودمان است،دورشدن ازاین خانه تادوباره  برگشتن،برایمان شکنجه بود،باز دلتنگی های شاهرخ،هیچ نگفتن شاهرخ بیشتر مرا دلتنگ می کرد،شاهرخ ترک تبریز بود،اهل دشت مغان،مرد ستبر ودلیری بود،اراده اش پابه پای هیکلش قوی بود،نترس وجدی ،گام به گام وشانه به شانه بامن همراهی می کرد.

گرچه از سال 92 وارد زندان شده بود،اما در دوران نوجوانی در دهه ی شصت هم همراه پدر ارجمندش زندان را تجربه کرده بود،از بابت خانواده نگران نبود،پسر و دخترش را بزرگ کرده بود،هردو دانشجو بودند،بیتا فوق لیسانس می خواند،در طول دوران با او بودن ،دو روز چشمانش را خیس دیدم،یک روز در مرگ مادرش و یک روز در عروسی دخترش،او می گفت،نام بیتارا از کتاب داستانی به همین نام برگرفته است،هم اکنون نیز همان شده است که می خواسته!

هرگاه از خانواده اش می گفت،لبخندی از مهربانی بر لبانش می نشست،به بیتا بسیار افتخار می کرد،در همان روزهای سخت زندان برای بیتا خواستگار آمده بود،شاهرخ در پوست خودش نمی گنجید،همه ی اختیارات را به خود بیتا واگذارکرده بود،می گفت بیتا خودش بهتر تشخیص می دهد ،چه کسی شایسته ی زندگی کردن است.

 دلتنگی شاهرخ این بود،که زندان اجازه نمی داد،پای سفره ی عقددخترش حاضر شود،من هم از این قصه بسیار اندوهگین شدم،فقط اجازه داده بودند،که دامادرا پشت شیشه ببیند،همین!!

شاهرخ اجازه نمی داد کسی اندوه او را تماشا کند،اما من ناخودآگاه اشکهایش را دیدم،خودم هم پشیمان شدم،از مادرش بسیارخشنود بود،او می گفت در دهه ی شصت مادرش رنجهای بسیارکشیده،زندانی شدن همسرش،پسر و برادرش را تحمل کرده است،حتا شلاق خوردن آنان را نیزچشیده است،اکنون در روز مرگ مادرش هق هق گریه ای نیزازاوگرفته شده بود،اومی رفت در تختش زیرپتو آرام آرام گریه می کرد،مبادا دل دردمندی را ریش کند،هوای زندان به اندازه ی کافی برای زندانیان آزاردهنده بود،شاهرخ نمی خواست،بار غمی باشد بردوش دیگران.

در زندان بجز فرو بردن بغض وجاری کردن اشک در دل خویش چاره ای نیست،هوا خوری، راهرو،سلول،هیچ جا برای گریه کردن مناسب نیست،درحمام گریستن سخت است، درغریبستان حتااشک هم غریبی می کند.

 شاهرخ در زندان زندگی اش شده بود،مطالعه و نویسندگی . گویا می دانست که دیرشده است،می خواست زودتر کاری بکنیم. مانند نوجوانان پر انرژی و پرانگیزه ودر تب و تاب بود،من اورادر نوجوانی بیش فعال می دانستم،که این بیش فعالی هنوز در دوران 54 سالگی با او بود،فلسفه ی مارکس را به خوبی آموخته بود،همیشه از لرها به خاطرپیشگامی شان دراندیشه های چپ گرایانه سپاسگزار بود.همیشه از اعظمی ،کتیرایی،شکوهی،روزبه و.... به نیکی یاد می کرد.روزانه یک ساعت در هواخوری می دوید،ونرمش می کرد،وسپس دوش می گرفت.

شب جمعه می دانستم که برگشتن من سخت خواهد بود،ویا برگشتی در کار نیست،شاهرخ این بار از من خواست زودتر بخوابم،زیراباید زود برخیزم،وراهی اوین بشوم.

هردو رفتیم بخوابیم،اما نتوانستیم،باز تا ساعت 2 بیدار ماندیم،از هر راهی که می رفتیم،قصه ما سرانجامش به جدایی می انجامید،به هرجامی رفتیم باز به جدای می رسیدیم،بامداد دهم اردیبهشت 1394من از خواب برخاستم،شاهرخ هم برخاسته بود،تا مرا بدرقه کند،غباری از اندوه وجود شاهرخ را پوشانده بود،من هم دست کمی از او نداشتم،هم من و هم اوبه زور برای روحیه دادن به همدیگر لبخند میزدیم،از عضلات گونه های ما خنده های ساختگی نمایان بود،لبها به خنده گشوده ،امادیدگانمان بارانی بود،نه شاهرخ چیزی برزبان آورد ،نه من یارای گفتن داشتم، برای آخرین باربایدشاهرخ زمانی وسالن 12 را به زنجیر حافظه می کشیدم، نگاهی به همه ی وجوداو انداختم، ندایی از درون به من می گفت،فلانی آخرین دیداراست....! 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

چهار شنبه 2 فروردين 1396برچسب:, :: 4:18 :: نويسنده : *** راه معلم ***

مابرای رسیدن به دموکراسی،بایدازکودکان آغازکنیم ////////////// ///////////////
درباره ی سایت

به سایت اندیشه وهنر معلم خوش آمدید.>>>>>>>>>>>> راه معلم : ماناچاریم دموکراسی راازکودکان آغازکنیم. / تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است./ آموزش دموکراسی ازگفت وگو آغازمی شود./کودکان رابایدبه شنیدن حرف همدیگرعادت دهیم/ وجدان بیدار/ پذیرش منطق /تعادل عقل و احساس / پرهیزازمفت خوری / رعایت قانون جمع / برتری منافع جمعی بر منافع فردی / این تفکر که "هیچکس بدون اشتباه نیست."رابایدبه کودکان بیاموزیم. /// اصل ۳۰ قانون اساسی جمهوری اسلامی : دولت موظف است وسایل آموزش و پرورش رایگان را برای همه ملت تا پایان دوره متوسطه فراهم سازد و وسایل تحصیلات عالی را تا سر حد خودکفایی کشور به طور رایگان گسترش دهد. //// اصل ۲۶ قانون اساسی جمهوری اسلامی : احزاب، جمعیت‏ها، انجمن‏های سیاسی و صنفی و انجمنهای اسلامی یا اقلیتهای دینی شناخته‌شده آزادند، مشروط به این که اصول استقلال، آزادی، وحدت ملی، موازین اسلامی و اساس جمهوری اسلامی را نقض نکنند. هیچ‌کس را نمی‌توان از شرکت در آنها منع کرد یا به شرکت در یکی از آنها مجبورکرد.
تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است ..........
">
تازه ها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 77
بازدید ماه : 263
بازدید کل : 5775
تعداد مطالب : 169
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1