تاوان معلمی / بخش هفتم / بداقی
اندیشه وهنر معلم
راه معلم: مابایدبرای رسیدن به دموکراسی ازکودکان آغازکنیم،تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است.

 

 تاوان معلمی / بخش هفتم / بداقی

در دنیای ذهنی خودم داشتم زندگی می کردم،گاه می نوشتم،گاه می اندیشیدم،گاه پرخاش می کردم،گاه در مغز خود فریاد میزدم،فریادی که هیچکس صدایم را نمی شنید،مگر درون خودم،گاه در پیچ وخم خیال خود سپاهی از آدمیان را گرد می آوردم ،و برایشان سخن می گفتم؛سخن چه بود؟ آنچه در اندیشه ی یک معلم هست،دراندیشه ی معلم چه هست؟ علم از ثروت بهتر باشد،ثروت هم باشد،اما وسیله ای برای رسیدن به علم.

در خلوت فراهم آمده فرصت بسیاری یافته بودم که بیندیشم،می اندیشیدم و می نگاشتم اما بیشترش را به ذهن می سپردم،به نجابت معلمان می اندیشیدم و خدمتی که می کردند،به پاکی قلب و نیکخواهی اغلب معلمان می اندیشیدم،واینکه آیا روزی حاکمانی خواهندآمد،که باورشان این باشد، جهان رااز راه تربیت انسانی باید ساخت ،نه با زور بمب وموشک؟

آیا روزی خواهدآمد،که مردم بدانند که خداهمان اندیشه است؟

  آیا روز ی خواهد آمد،که درفرمهای استخدامی جایی برای معرفی دین ومذهب نباشد؟

آیا روزی خواهد رسید که معلمان کاری به کتابهای درسی نداشته باشند؟معلمان ازراه آزمایش،گردش علمی،پژوهش، کارعملی و کار میدانی تدریس کنند؟

آیا روزی پیش خواهد آمد که در کانونها اندیشمندترین معلمان هیات مدیره شوند،بخشهای هنری،علمی، ورزشی در کانونها درست شود،ودراین شاخه ها مسابقات مدرسه ای،منطقه ای ،شهرستانی،استانیو کشوری برگزار کنند؟معلمان خود برنامه ی تدریس داشته باشند،وگوش به فرمان هیچ حکومتی نباشند ،بلکه همراه هیات مدیره ی کانونها برنامه ی تدریس وآگاهی رسانی رابه جامعه تزریق کنند؟آ

یا روزی خواهد آمد دانش آموزان هم کانونهای صنفی دانش آموزی داشته باشند؟

در زندان معمولا پس از آمارگیری  (در زمستان ساعت 16 و در تابستان همان ساعت 7 تا 8 )شام وصبحانه راتُخس (پخش)می کنند،درها بسته می شود.

درآنروزشام  تخس (پخش) شده بود،حال برخاستن نداشتم،گرسنگی و تشنگی تنهایی و بی هم صحبت بودن درهم آمیخته بود،حس می کردم که زنده به گورشده ام،مرا به خاک سپرده اند،اما هنوزمردم از قبرستان دور نشده اند،صدای همهمه ی مردم را میشنوم ،اماصدای من  به هیچکس نمی رسد،درروزهای نهم ودهم اعتصاب غذا بودم، حس می کردم که کله ام مانند یک قوطی توخالی شده است.هنگامی که سرم را تکان می دادم،حس می کردم سنگهایی درون کله ی من به دیواره ی سرم برخورد می کند،باید دقایقی بدون حرکت می ایستادم تا این سنگها آرام آرام ته نشین می شدند،ولحظه ای که سرم را تکان می دادم،دوباره این سنگهابه شدت به دیواره ها برخوردمی کردند،در این گیرودار بودم، در میان خواب بیداری که صدای ضجه ای ازآنسوی سالن قلب مراآتش میزد،همه ی دردهای خودم  را ازیاد بردم،نیروی تازه ای در من زنده شد،ازجابرخاستم،ازقاب 15 در15 سانتی متری درب سلول بیرون را نگاه کردم،یکی از ماوران زندان به نام میر....لوله آب سفیدی از جنس پلاستیک به دست گرفته بود،وآنرا در هوا می چرخاند،مانند پهلوانهامعرکه گرفته بود،حریف می طلبید،هیچکس بیرون نبود،همه در درون سلولها آنسوی درهای قفل شده بودند،برخی از زندانیان برای خوش خدمتی بیرون میرفتند،چند تایی شلاق از دست مامور می خورند، به درون سلول برمی گشتند ،این درحالی بود،که ماور زندان آمده بود تا در نوبت پایان شب زندانیان را به سرویس بهداشتی بفرستد.هرکس را راهی دسشتشویی می کرد،چند ضربه ای روی کت و کولش میزد،سپس بدرقه اش می کرد.

میر.... همچنان فریاد میزد:هرکس کتک می خواهدبیاد بیرون،یالله کتک یالله کتک!داشت حوصله ام سر میرفت،تا اینکه کار بدتر شد،جوانی در آنسوی سالن هنوز ضجه میزد،پس از آنکه کار گوش مالی بچه به پایان رسید میر...به سراغ آن جوان رفت ،ازدریچه داشت با جوان حرف میزد،جوان التماس می کرد ،مثل کسی که جانش در دست دیگری باشد،جوان برای رسیدن به خواسته اش ،از هیچ التماس و خواهشی فروگذار نبود،میر.... اورا از سلول بیرون آورد،از او خواست تاصدای سگ در بیاورد،صدای گربه،صدای عرعرخر،خلاصه همه ی صداها را این جوان سر داد،میر.... از او خواست پاهایش را ببوسد،جوان به زمین افتاد،پاهای میر... را بوسید.

من دیگر نتوانستم تحمل کنم،از درون سلول فریاد زدم: آقای میر.... چه کار می کنی؟! همه ی نگاهها به سمت سلول من برگشت،میر... شگفت زده به طرف سلول من آمد:

- بله؟! منظورت من بودم؟

*بله منظورم شمایید!

_ چه گفتی؟

*گفتم،این کار ها یعنی چه؟ این یک انسان است،شما حق ندارید با او اینطور برخورد کنی!

_ به شما چه ربطی دارد؟

*من به حکم وظیفه ی انسانی می گویم که شما نباید ،با یک انسان بیماراینطور رفتارکنی!

میر.... هنوز گیج و منگ بود،و البته شگفت زده،باورش نمی شد،که کسی بااو اینگونه برخورد کند، نزدیک و نزدیک تر شد،فاصله ی من و او فقط یک ورق آهنی بود،صورتش را تا نزدیکی دریچه  آورد.

من به خاطراینکه کلامم در روح و روان او تاثیر مثبتی داشته باشد،وبرداشت بدی نکند،با لحن ملایمتری ادامه دادم:

*دوست عزیز این طرز برخوردبا یک انسان نیست،درست است که او الان به شدت نیازمند متادون است اما نه در شان شما هست، ونه او شایسته ی این رفتارها،هرچه باشد یک انسان است.

فهمید که من منظور بدی ندارم،آرامش به چهره ی برافروخته اش بازگشت،نفس هایش داشت به حالت عادی برمی گشت،در مغزش دنبال واژه هایی برای توجیه می گشت،اما گویا چیزی به خاطرش نرسید،ناگهان پرسید:

_شما چه کاره هستید؟ (دریچه ی چشمانش را تنگ تر کرده بود.سگرمهایش رادرهم تنیده بود،به همان حالت داشت،تلاش می کرد،مرا بیشتر بشناسد،تصور می کرد،و در تلاش بودکه مرابه جا آورد.شاید هم به فکر نقشه ای برای آزارمن بود.)

  می دانستم منظورش این است که شغل شما چیست،پاسخ دادم: من معلم هستم.

باگردش چشمانش اطراف را برانداز کرد و گفت:اگر تو معلم هستی من استاد دانشگاه هستم.

*پس این دیگه وظیفه ی شما را سنگین و کار شما را غیرقابل توجیه می کند،اگر کسی بودکه سواد نداشت،آدم می گفت که در این رابطه کتابی نخوانده است،اما شما که استاد دانشگاه هستید،چرا؟

می دانستم که بلوف زده است، و استاد دانشگاه نیست، اما می خواستم از این حرفش استفاده کنم، وقتی با او سر بحث را در باره ی رشته و دانشگاه و غیره باز کردم ،بدون آنکه چیزی بگوید،آن جوان را فرا خواند تا به درمانگاه ببرد.

من نزدیک به 3تا4 دقیقه بود،که سرپا ایستاده بودم،مانند کشتی گیرهایی که از روی تشک بیرون آمده بودخسته و کوفته وبریده بریده با آقای میر... گفت و گو می کردم.حس می کردم مانندمشکی خالی ،فقط پوستم مانده است،توان حرف زدن نداشتم.حرفهاهم نصف و نیمه از حنجره ی من بیرون می آمدند.پلک هایم را به زور بلند می کردم. آن شب هم غمی تازه به غمهای من افزوده شد.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

دو شنبه 16 اسفند 1395برچسب:, :: 21:23 :: نويسنده : *** راه معلم ***

مابرای رسیدن به دموکراسی،بایدازکودکان آغازکنیم ////////////// ///////////////
درباره ی سایت

به سایت اندیشه وهنر معلم خوش آمدید.>>>>>>>>>>>> راه معلم : ماناچاریم دموکراسی راازکودکان آغازکنیم. / تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است./ آموزش دموکراسی ازگفت وگو آغازمی شود./کودکان رابایدبه شنیدن حرف همدیگرعادت دهیم/ وجدان بیدار/ پذیرش منطق /تعادل عقل و احساس / پرهیزازمفت خوری / رعایت قانون جمع / برتری منافع جمعی بر منافع فردی / این تفکر که "هیچکس بدون اشتباه نیست."رابایدبه کودکان بیاموزیم. /// اصل ۳۰ قانون اساسی جمهوری اسلامی : دولت موظف است وسایل آموزش و پرورش رایگان را برای همه ملت تا پایان دوره متوسطه فراهم سازد و وسایل تحصیلات عالی را تا سر حد خودکفایی کشور به طور رایگان گسترش دهد. //// اصل ۲۶ قانون اساسی جمهوری اسلامی : احزاب، جمعیت‏ها، انجمن‏های سیاسی و صنفی و انجمنهای اسلامی یا اقلیتهای دینی شناخته‌شده آزادند، مشروط به این که اصول استقلال، آزادی، وحدت ملی، موازین اسلامی و اساس جمهوری اسلامی را نقض نکنند. هیچ‌کس را نمی‌توان از شرکت در آنها منع کرد یا به شرکت در یکی از آنها مجبورکرد.
تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است ..........
">
تازه ها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 86
بازدید ماه : 272
بازدید کل : 5784
تعداد مطالب : 169
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1