اندیشه وهنر معلم
راه معلم: مابایدبرای رسیدن به دموکراسی ازکودکان آغازکنیم،تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است.
ایدهی میوه شدن / داستان آرزو شاطاهری
تولد یک قهرمان – آرزو شاطاهری بابا فقط گفت: بچه مگه تو آدم نیستی؟ هر کی هم غیر از من بود خیلی ناراحت میشد. پا میشد میرفت گم و گور میشد، یا هر کار دیگهای. فرقی نمیکنه. وقتی باباتم نفهمه چی میگه، فرقی نمیکنه. مثلاً میشد بگه: بچه تو بُزی شاخ میزنی؟ باز یه چیزی. خوب با کله زدهبودم تو دماغش. شما تا حالا با سر زدین تو کلهی یه کسی که از شما یک متر بلندتره؟ من زدم. برای همین میگم میشه به من گفت بُز. حالا اگر قرار باشه یه بار دیگه این کارو بکنم نمیشه. این دفعه هم خداییش شانسی بود. خوب یادم نمییاد که تعریفش کنم. یه کاری کردم تو محله پیچیده. نمیخوام حرفای دیگه هم قاطیش بشه یا خیلی بزرگش کنن، یه جوری که کسی باور نکنه. اما آنجاش یادمه که یه دفه دیدم داره میآد جلو. من فقط خندهش خوب یادمه. اما یادمه که مثل جکیجانی، کسی، پا کوبیدم دیوار. خوب از ترس چسبیدهبودم دیوار. اولشم خودش هُلم داده بود طرف دیوار، وگرنه خیال داشتم هر طوری شده فرار کنم. اما در گم شدهبود. پا که زدم دیوار، یههو یک متری شد که بالا پریدم. درست روبهروم وایساده بود. با کله رفتم تو صورتش. خون بود که پاشید. حسابی دردش گرفتهبود وگرنه دستاشو باز کردهبود که بگیرتم. وقتی خم شد، دیدم در درست پشت سرشه. حالا اینو برای هرکی تعریف کنی باور نمیکنه که. اما خیالی نیست. هرکسی هرکسیه. اما سنگینه اگر بابات هم باور نکنه. سر سفره بعد از اون همه کتککاری و داد و هوار که داشتی، بابات برگرده بگه: بچه تو مگه آدم نیستی؟ وقتی دو نفر از خودت بزرگتر قرار باشه دخلتو بیارن، معلومه دیگه آدم نمیشی؛ خر میشی جفتک میاندازی. نمیخوام هیچ حرف دیگهای قاطیِ اینا بشه که میگم. خودش کلی باورنکردنیه. چه برسه به اینکه حالا یه نفر هم مرض داشتهباشه برای خرابکردن من یه چیزای دیگه هم بگه که نشه هیچ جور دیگه جمعش کرد. مثل خر جفتک میانداختم تا اونی نشه که یه آدم مریض میخواد بگه. شما اگر جای من بودین چیکار میکردین؟ وقتی فاصلهی شما با یه در دو متر بیشتر نباشه. اونوقت یه دو ساعتی طول بکشه بهش برسین. ندونین چی داره پشت سرتان میگذره. اونکه ناکارش کردین سر پا شده یا نه. تازه وقتی هم به در میرسی، ببینی اون یکی هم پشت در تازهنفس نوبت وایساده. اینها که گفتم، گفتن نداره که بری پیش بچههای محل بگی. خوب که چی؟ آبروی خودت رفته. اونا که باور نمیکنن. میگن حتماً یه چیزای دیگه هم هست که نگفتی. کاش تو روی خودت بگن، بذاری با کف روی دماغشان آدم بشن. پشت سرت میگن. حالا از فرداش میری توی محله میبینی مردم یه جور دیگه نگات میکنن. حالا یقهی کی رو بگیری بگی این چرت و پرتا چیه؟ اینا رو باید به بابات بگی. اون هم نه سر سفره که مادر خواهرت نشستن؛ تنهایی، مثل دوتا مرد. شاید که برای اون هم اتفاق افتادهباشه یه راه چارهای داشتهباشه. نه اینکه بی هیچ سؤال و جوابی اون هم پیش مادر خواهرت برگرده خیلی آرام بی اینکه نگات کنه سر تو کاسهی آبگوشت بگه: بچه مگه تو آدم نیستی؟ نه نیستم! بُزَم، خرَم. خودت بودی چی کار میکردی؟ مردِ مردانه میفهمیدی چه خبره، سگ نمیشدی گاز بگیری؟ وقتی یکی پشت در وایساده تازهنفس، سه متر قد، سر شانه آآآ، بازو داره قد تنهی درخت، توی هوا قاپت میزنه، چارهی دیگهای هم جز گازگرفتن داری؟ من از در درآمدم دیدم پشت در وایساده. غیر از این هیچی نبود. پشت در وایساده بود، انگار که نوبتیه. تا منو دید زد زیر خنده. فکر کرد بچه گیر آورده. هُل شدهبودم. فکر اینجاشو نکردهبودم. وقتی قبلش گفت: بدو برو تو انبار کمک کن، فکر کردم خودش رفته پِی جنس. مغازه داشت خالی میشد. خیر سرشان خیلی اینکاره بودن. برای همین بابا گفتهبود شاگردی کن یاد بگیر برای فرداروزت خوبه. از کجا باید میدانستم همدستن. کُپ کردم پشت در دیدمش. از در که بیرون آمدم فکر کردم همه چی تمام شده. از مغازه میزنم بیرون و تمام. اما وایساده بود اونجا میخندید. توی زمین و هوا گرفتام. دیدم داره میره طرف انبار گاز گرفتم. دیدهبودم با هم میرن انبار دود و بو راه میاندازن. به بابا هم گفتم. گفت: کم نیستن این جور آدما، همین جوریَن، تو سرت به کار خودت باشه. اما خودشان نذاشتن. من بیخیال همه چی شدهبودم. اگر گاز نمیگرفتم همه چی تمام شدهبود. یه چیزی از تو دلم گفت گاز بگیر. بازوش رو دهنم بود. نفس نمیشد کشید. دهن باز کردم و دندان فشار دادم. دهنم که مزهی خون گرفت، تازه هوار کشید به چه کلفتی. غیر از این چیزی نشد. بعدش هم یادم نمیآد چه جوری افتادم توی خیابان. این هم که زدم همهی شیشههای مغازه خُردِ خاکشیر شد برای این بود که دیگه شیر شدهبودم. نه اینکه توی خیابان بودم همه اونجا بودن، میدانستم هیچ کاری نمیتونن بکنن. برای همین زدم همهی شیشهها آمد پایین. میخواستم حرصم بخوابه. الکی که نیست، یه ربع هم نشد، اما به امام چند ساعت گذشت. مردم فقط شیشهها رو دیدن. اگر بیشتر میدیدن که یه چیزای دیگه هم قاطی میکردن از فردا نمیشد درآمد تو کوچه محله. همون که دیدن، به بابا گفتن. یه چیزایی هم قاطیش کردن که حقیقت نداشت. حرف تنبلی و این حرفا نبود. روزی دوبار توی مغازه و دم درو جارو میزدم. مخصوصاً وقتی دوتایی میرفتن تو انبار. خودشان میگفتن جارو کن، ما هم جارو میکردیم. حالا خداییش مثل چی تمیز بود. مردم دیدن شیشه شکستم، گفتن تنبلی بوده و این چیزا، صابکار کتک زده، ما هم تُخسی کردیم. الان هم خودم دارم میگم. هرچی بگین از این به بعد هستم. بز بگی، خر بگی، تولهسگ بگی، اما دیگه بچهی آدم نمیشم. نظرات شما عزیزان: پنج شنبه 7 ارديبهشت 1396برچسب:, :: 17:48 :: نويسنده : *** راه معلم ***
//////////////
///////////////
درباره ی سایت به سایت اندیشه وهنر معلم خوش آمدید.>>>>>>>>>>>> راه معلم : ماناچاریم دموکراسی راازکودکان آغازکنیم. / تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است./ آموزش دموکراسی ازگفت وگو آغازمی شود./کودکان رابایدبه شنیدن حرف همدیگرعادت دهیم/ وجدان بیدار/ پذیرش منطق /تعادل عقل و احساس / پرهیزازمفت خوری / رعایت قانون جمع / برتری منافع جمعی بر منافع فردی / این تفکر که "هیچکس بدون اشتباه نیست."رابایدبه کودکان بیاموزیم. /// اصل ۳۰ قانون اساسی جمهوری اسلامی : دولت موظف است وسایل آموزش و پرورش رایگان را برای همه ملت تا پایان دوره متوسطه فراهم سازد و وسایل تحصیلات عالی را تا سر حد خودکفایی کشور به طور رایگان گسترش دهد. //// اصل ۲۶ قانون اساسی جمهوری اسلامی : احزاب، جمعیتها، انجمنهای سیاسی و صنفی و انجمنهای اسلامی یا اقلیتهای دینی شناختهشده آزادند، مشروط به این که اصول استقلال، آزادی، وحدت ملی، موازین اسلامی و اساس جمهوری اسلامی را نقض نکنند. هیچکس را نمیتوان از شرکت در آنها منع کرد یا به شرکت در یکی از آنها مجبورکرد. موضوعات تازه ها |
||
|