اندیشه وهنر معلم
راه معلم: مابایدبرای رسیدن به دموکراسی ازکودکان آغازکنیم،تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است.

 

آشنایی بامحمدصادق شریعتی معلم ومترجم بیش از 30 اثر ارزنده ی جهانی

لطفا روی لینک زیر کلیک کنید

محمد صادق شریعتی را بیشتر بشناسیم

پنج شنبه 27 ارديبهشت 1397برچسب:, :: 1:55 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 

 آشنایی بیشتر با معلمان هنرمند و نویسنده لطفا لینک زیر را کلیک کنید.

 

طلا نژاد حسن کیست؟

چهار شنبه 26 ارديبهشت 1397برچسب:, :: 23:25 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 

 

لطفا برای با شدن نماهنگ روی لینک زیر کلیک کنید

حضور معلمان تهران و البرز برمزار شهید دکتر خانعلی در اردیبهشت 1396

شنبه 25 فروردين 1397برچسب:, :: 23:9 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 

پاره ای از فداکاریهای معلمان ایران

برای باز شدن ویدیو لطفا اینجارا کلیک کنید. 

 

با سپاس از عزیزانی که این فایل را فراهم کرده اند.

پنج شنبه 9 فروردين 1397برچسب:, :: 1:15 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 www.namasha.com/v/ilIF2wXS

بازدید از ویدیو پیاده روی اعضای کانون صنفی معلمان تهران 

چهار شنبه 8 فروردين 1397برچسب:, :: 23:7 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 شیطان کی متولد شد؟

نویسنده : هادی میرزایی

 

 

  شیطان کی و چگونه زاده شد؟                                          

        می گويند فسيل شناسان موفّق به کشف فسيلی شده اند که مربوط به چهار و نيم مليون سال پيش است.از روی نقش های حک شده بر روی بدنه ی اين فسيل، بقايای دندان،فک و صورت و پای انسان نماهای قديمی مشاهده شده است.انسان نماهای قديمی همانند انسانهای امروزی به روی دو پا راه می رفتند و شکل و شمايلی شبيه انسان امروزی داشتند. به طوری که می توان آنها را اجداد بشر ناميد.سخن از انسان نما و انسان امروزی و تفاوت های فاحش ميان اجداد بشر و بشر امروزی از روند تکاملی انسان حکايت می کند.يعنی انسان نيز مانند ساير پديدهای نظام آفرينش روندی بالنده، پيشرو و پويا دارد.اگر اجداد ما انسانهای چهار و نيم مليون سال پيش باشند،بی شک بايد بپذيريم که در طبيعت و همگام با قوانين پايدار آن ، ما نیز روند تکامل را پیموده ایم..پس چگونه بايد در روندی حرکت زا و پيشرو وجودِ موجودی به نام شيطان را پذيرفت که خصوصيت بارز او وسوسه گری است ؟چهار و نيم مليون   سال پيش که انسان در دوران بي خبری در دامن طبيعت و همگام با نظام آن حرکت می کرد...... 


لطفا برای دانلود پی دی اف فایل اینجا کلیک کنید.

چهار شنبه 8 فروردين 1397برچسب:, :: 22:6 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 تاوان معلمی / بخش هفدهم / رسول بداقی

نخستین روز بازجویی  درتاریخ 11 اردیبهشت 1394 به پایان رسید،ازآنجایی که باز پرس شعبه ی ششم دادسرای شهید مقدس جناب ناصری که خواهرش هم مدیریکی از مدارس تهران بود، روز تفهیم اتهام به من گفته بود که 7 تا 8 روز بیشتربازجویی نخواهی شد،و از انفرادی تو را بیرون خواهم آورد،روز نخست چندان نگران نبودم،شب که شد اززندان بان درخواست کتاب کردم،اما او فقط یک جلد قرآن،یک جلد مفاتیح برایم آورد،من اززندانبان نهج البلاغه خواستم،اما گفت امکان ندارد که برای کسی در انفرادی نهج البلاغه بیاوریم،شب سختی را داشتم آغازمیکردم،روز ورود به بازداشتگاه دو الف عینک مرا گرفته بودند،ازآنجایی که بدون عینک نمی توانستم حتی یک کلمه کتاب بخوانم ،از زندانبان خواستم که عینک مرا بیاورد،اوگفت که باید با بازجو هماهنگ کند اگر اجازه بدهد،آنرا برایت خواهم آورد،ساعتها منتظر شدم.

بازدشتی ها اگر کاری داشتند،دستشویی یاحمام می خواستندبروند،یاکاری داشتند،دربازداشتگاه نباید در میزدند،بلکه تکه کاغذ ی که از پیش در سلول آنها گذاشته شده بود، را باید از دریچه ی پایین بیرون می انداختند،تازندانبان بادیدن تکه کاغذ از دوربین راهرومی آمدند و جویا می شدند،که اینکار معمولا 20 دقیقه و گاهی چندساعت طول می کشید که زندانبان متوجه بیرون افتادن کاغذ شود.امروزه در بازداشتگاه 209 که در دست وزارت اطلاعات است،این شیوه دیگر کنارگذذاشته شده،وجای خود را به یک کلید برق داده است که فرد بازداشتی دیگراز کاغذ برای متوجه کردن زندانبان استفاده نمی کند،بلکه با فشار دادن یک کلید که درون سلول انفاردی گذاشته شده،و لامپ قرمزی که در دفتر کار زندانبان است او را متوجه خودش می کند.

بالاخره پس از گذشت چند ساعت زندان بان دست خالی برگشت و گفت که بازجو اجازه نداده که من عینک شمارا بیاورم،من برای اینکه کمی صحبت را کش بدهم گفتم،اگر عینک مرا نمی دهد،لطفا عینک خودتان را برایم بیاور،بازجودرحالیکه داشت دور می شد،گفت من که عینک مطالعه ندارم،باز من پرسیدم حالا اگر خودت عینک نداری عینک یکی از همکارانت یا عینک یکی ازبازداشتی هارا برایم بگیر،در حالیکه هم عسبانی بود وهم خنده اش گرفته بودگفت: تو مث اینکه حالیت نیست..!
این را گفت و رفت،من ماندم و دیوار و موکت ودوکتاب که می توانستند بامن حرف بزنند.

سلولی که من درآن بودم،یک پنجره ای داشت اما آنرا با آجر و ملات بسته بود،، صدای پرندگان ازبیرون از لابلای  آجرهای پنجره به گوش می رسید،از صدای سکوت شب و روز را از هم تشخیص میدادم،من 6 سال زندان کشیده بودم،چشم به راه آزادی بودم،خسته و کم روحیه شده بود،گرچه از همان روزهای نخست احضار به دادگاه شهید مقدس فهمیدم که توی دردسر دیگری افتاده ام،اما این خستگی کاملا موقتی بود،وقتی به آرزوها و آرمانهایم فکر می کردم،و لجم در می آمد زیرهمه چیر میزدم،چشمهایم را به روی خانواده،خواهر،برادر،بچه ها وهمسرم می بستم،ودیگر هیچ نگران کسی نبودم،اما باز اینهم گذرا بود،نگران خانواده بودن،و پای بند آرمانها بودن،بین آرمان ها اجتماعی و خواسته های خانواده ،مدام در کش وقوس ،گرایش به هرکدام گاه در ثانیه جابجا می شد،گاه روزها برسر آرمانهای اجتماعی ام بودم،و گاه برسر خواسته  و احساسات شخصی و خانوادگی،همه چیز به من بستگی داشت،بایک امضاء پای یک تعهدهمه چیز به پایان میرسیدومن آزادمی شدم.اما این امضا ازدید من فقط یک امضای بی مفهوم نبود،تعهدی اخلاقی و قانونی برای من درپی داشت.

این بزرگترین اصلی بود،که نیروهای امنیتی می خواستند،پس ازاین اصل فروعی هم بود،مانند همکاری کردن با بازجوها یعنی "تک نویسی" این یعنی چه؟

تیم بازجویی دارای چندین صف است که صف نخست آن چهار تن به سرپرستی یک سربازجو است،

فرمی رادریک کاغذ سفید که از پیش تایپ شده است و نام یک تن ازهمکاران و هم اندیشان بازجویی شونده را بازجو روی آن نوشته است به فرد بازجویی شونده می دهد، و از او می خواهند که درباره ی این هم اندیش  هرچه می دانید بنویسید.  از هرجا و درباره ی هرچیز از ویژگیهای شخصی اجتماعی،کارها و فعالیت ها و هر راز و رمزی که به درد آنان بخورد.

معمولا این کار را کسانی انجام می دهند که یا با حرفهاوسوگندهای بازجو فریب خورده اند،یااززندان و بازجویی و مشکلات انفرادی و... ترس دارند،و می خواهندهرچه زودتررها شوند.

برگردیم به سلول من، شب بود،پرندگان باغ هم سکوت کرده بودند،اما باهمه ی سکوت گاه گاهی صدای جیغ پرنداه ای که گویا او هم از دست بیدادآخرین فریادش را به گوش طبیعت میر ساند،من هم شنونده ی این فریادها بود،و گاه صدای مرغ شب سکوت مرگبارباغ را هم درمی شکست.من نمی دانستم که این صدا،صدای ستمگرخونخوار است،یا یک ستمدیده ای بی  پناه!

عمق فضایی که من می توانستم در آن نگاهم را به پرواز در آورم،تنها 3 متربود،اما عمق آرزوهایم گذشته و آینده ی تاریخ را در می نوردید،خوشبختی و بدبختی بشریت رامی پیمود،من خود راانسانی برابری خواه می دانستم،که آرزویم این بود،که خوشبختی رابه کمک همه ی آزادگان آگاه بارنجهایم برای ستمدیدگان وطنم به ارمغان بیاورم،اما پرسشم همواره ازخودم این بود،که آیاتصوری که من از خودم دارم همان چیزیست که جامعه از من دارد؟!این برایم معمایی حل نشده بود.

پرسش دیگراین بود،که آیا قدرت دردست هرکس باشد،فسادرا به همراه دارد،اما این پرسش برایم حل شده بود،و پاسخ آن مثبت بود.

بله،هرگاه ملتی همه ی قدرت را برای همیشه به یک فرد و یا یک گروه هدیه کند،آن فرد وآن گروه فاسد خواهند شد،یعنی تمرکز همه ی قدرت بعلاوه ی همه ی زمان در دست یک فردیعنی جامعه ای بی وزن،سبک و توخالی که دائم در دست باد می چرخد،واین ملت هستند که بازیچه اند.

  از دید من راه حل این مشکل،این بودکه مردم هرگز نباید همه ی قدرت رابرای همیشه در دست یک فرد یا یک گروه بگذارند،یعنی قدرت راتکه تکه کرده و هرتکه را به دست گروهی بدهند تا با انبوه قدرت رویرو نشوند،بطوریکه نتوانند آنرا پس بگیرند.

 در این افکار و برنامه ها بودم که صدای بازشدن یک در ازآنسوی راهرو به گوشم رسید،گویا کسی وارد شدیا کسی بیرون رفت،دقایقی چند گویا صدای برخورد یک دسته کتری به بدنه ی آن نیز شنیده شد،گوش من تیزتر می شد،رفته رفته صدای بازشدن سلول انفرادی به گوش میرسید،تک تک سلولها باز وبسته می شدند،صدا نزدیک و نزدیکتر می شد،بالاخره دریچه ی پایین  سلول من بازشد.صدایی آرام گفت : صبحانه

جلو رفتم خسته و خواب آلود،از دیریچه ای که در پایین در بود،آنچه دیده می شد،دستان پیرمردی 79 ساله بود،که یک لیوان یکبار مصرف چای،ونایلون که یک نان،چهارحبه قند،ویک مربا ی 30 گرمی درآن بود از دریچه توی سلول انداخته شد.  

آنهارا برداشتم،چای ونان و مربا وکره را هم خوردم،با آنکه شکمم را سیر نکرد اما به هرحال تنوعی در ساعات تکراری من به حساب می آمد.

من از صدای بازشدن درهاداشتم  سلولهارامی شمردم و همچنین انتهای سالن را محاسبه ی کردم؛و آدمهایی که درآنجا به زنجیر کشیده شده بودند.بسیار کنجکاو شد بودم که این انسانهای در بند چه کسانی هستند، آرمان شان چیست؟

در این راه هم از هرکوششی دریغ نمی کردم.و به تذکرات زندابانها هم توجه چندانی نداشتم.و گاه برای این کنجکاوی جریمه هم می شدم،مثلابارها برای صحبت کردن با سایر زندانی ها هواخوری من لغوشده بود.

در بازداشتگاه دو الف که در دست سپاه پاسداران است،در روز دو نیم ساعت هر زندانی هواخوری دارد،صبح و عصر،این هواخوری کمک بسیاری به روحیه ی زندانی می کند،اما در 209 که دردست وزارت اطلاعات است،من فقط هفته ای یکبار هواخوری می رفتم،آنهم به مدت 20 دقیقه بود.

صبحانه را به عنوان یک سرگرمی خوردم،طبق روال چشم به راه رفتن به اتاق بازجویی شدم،ساعتی گذشت زندابان که پیرمرد 70 ساله ای بود،از دریچه ی 15 در 15 سانتی متری به درون سلول نگاهی انداخت،گفت: بداقی تویی ؟
گفتم: بله خودم هستم

گفت : چشم بندت را بزن و زود بیابیرون

درراباز کرد ،من بازجویی را بهتر از آن سکوت مرگبار می دانستم،به تندی چشم بند را زدم و رفتم بیرون،وارد راهرو شدم،چند پیچ را پشت سرگذاشتیم ،دم در راهرو یک جفت دمپایی پوشیدم و راه افتادم

وارد یک حیاط شدم،درون حیاط در دیگری بود،پشت در ایستادیم،زندان بان زنگ آیفون را فشار داد،در باز شد،زندانبان مرا تحویل بازجو داد،بازجو شلوار لی آبی رنگی پورشیده بود،و کفشهای ورزشی به پاداشت.

از پله ها بالا رفتیم،وارد سالن شدیم،من روی صندلی چوبی دسته دار نشستم.

شنبه 4 فروردين 1397برچسب:, :: 13:57 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 "دلنوشته های"رنگی

 نادر پورخانی 

از این حیات رفته
من و پرتقال های درخت ِ حیاطمان ، 
هر دو از دور دستهای
" مه گرفته و غبار نشسته ی ایام " 
 آمده ایم 
_و ناپخته _ رسیده ایم!
کزین راه
 " فرود و فراز" های فراوان ِ  روزگاران
 دیده ایم !
  و بس "گرم و سرمای "  فصول ِ سخت و نرم هم
 چشیده ایم! 
گاه 
استخوانسوز ِ زمستانها بود و ُ 
گاه
 نوازشگر ِ بهاران! 
ریزشها داشتیم و ُ رویشها:
خاطرات ِخطیر و خطرات ِ عمیق
 در " ناله نغمه "های گفته و ُ ناگفته  
و نا" گفتنی " هایی که
 نگفته مانده ست!
" درد ها و لطفها "
 از همه جنس
در گذار هایی که
گاه خواستیم 
نرسیدیم 
و گاه
 نخواستیم 
رسیدیم .....؟!
گاه همت ِ باد بود ؛ 
گاه نغمه ی خوش باران!
و گاه "تگرگ و طوفان"
"  بُرد و ُ خورد " 
هر انچه که گِرد
 کرده بودیم؛ در روزگاران!
دیروزهایی که رفتند!
اما امروز 
هر دو 
من و پرتقال های زرد ِ 
این درخت 
_ که با نوازش ِ دستانم 
آشناست ؛ 
در این حیاط ؛ 
که حیات را 
به نظاره نشسته اند؛ 
دیگرانی که
 کنون نگران ِ رسیدن نند....؟!
هر دو سرخی را پشت سر نهاده و ُ
 رسیده ایم...! 
و افتادگی ِ زمین را  
بی آنکه 
زمینگیر شده باشیم ؛
استخاره می کنیم؛ 
خمیازه هایی که 
بدون خم شدن 
اتفاق می اوفتد ....؟!
یاد ِ پدرم می اوفتم که 
مدام 
مشتی بر سینه اش می کوبید و ُ 
آه ِ کشداری می کشید و ُ 
می گفت:
آخ !
عمر ِ آدم چه زود می گذرد!
و بعد تفنگ ِ ساچمه اش را 
بر می داشت!
 و با سه شلیک ِ پیاپی
در سه سوی ِ ایوان خانه
_روبرو ، چپ و راست نیز_
حادثه ی تکرار ِ سال نوی هرساله را 
از انجا که قدم کشید و ُ بیاد دارم 
اعلام می کرد....!
ما جز شادی و هیاهوی عید 
طعم ِ لباس ِ تازه
 هیچ نمی فهمیدیم ....!
اما امروز ......!
سه شنبه 29 اسفند 1396برچسب:, :: 3:57 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 یک روز به عید مانده بود/  داستان کوتاه

رسول بداقی

راننده ی پراید کمربندش رابسته  بود،داشت موسیقی گوش می کرد.

دراندوه سنگینی غوطه میزد،راهنمای سمت راست را زد و در پیچ جاده پیچید،ناگهان چشمش به پدر و مادری افتاد که همراه دو فرزندخردسالشان کناراتوبان  ایستاده بودند،و چشم به راه راننده ای بودند که آنهاراسوارکندو با خودبه مرکزشهرببرد، راننده به سختی ترمزکرد،بافاصله بسیار زیادی از مسافران، کنار جاده ایستاد.راهنمای راست ماشین در غروب آفتاب از دور نمایان بود.

مرد دوان دوان جلو آمد،زن و بچه اش پشت سرش راه افتادند،مرد سلام کرد،وگفت:

میدان مرکزی شهرمی خوره؟

راننده اندکی درفکرفرو رفت،نگاهی به زن و بچه ها انداخت که دوان دوان می آمدند.

گفت:آره سوار شید،یه کاریش می کنیم.

همه سوارشدند،خسته وکلافه به نظر می رسیدند.

ماشین راه افتاد،راننده از آینه ی ماشین پشت سرش رانگاه می کرد،مردازاین نگاههاخوشش نمی آمد،باعصبانیت نگاهش را از آینه دزدیدوزیر لب گفت : آدم خوبه شرف داشته باشه ....

راننده می دانست یک روزمانده به عید،آهی از سرافسوس کشید، وخودش را به نشنیدن زد،رنگ پریده ی بچه ها،باکهنگی پوشاک آنان هماهنگی آزاردهنده ای داشت.

صدای گوشی راننده سکوت پرماجرای لحظه ها را درهم شکست.

-الو سلام

-به به ،درود بر دلیر مرد اوین

- شرمنده می کنید،ما داریم شاگردی می کنیم،از محمد چه خبر؟

- محمد رو امروز ازانفرادی بردن بندچهار

- یعنی پیش محمود و اسماعیل بردنش؟

- فکر نمی کنم اونا توی قرنطینه ی بندچهار هستند، اما محسن امروز آزاد شده

- اه ...!  جدی...؟ خوشحال شدم،اما محسن که هنوز یکماهش مونده بود؟

- آره مونده بود،اما با مرخصی متصل به آزادیش موافقت شده.

- خیلی خوشحال شدم،خوش خبرباشی،خیلی خوشحالم کردی،امشب راحت می خوابم.

-امیدوارم همیشه خوشحال باشی، مختار خودت چند ماهت مونده؟

- من از یکسالم چهارماه مونده

-به به..! برای آدمها آرمانگرا و بااراده ای مث شما چهارماه چیزی نیست،مختارنمیخوای درخواست مرخصی متصل به آزادی بدی؟

- نه

- چرا ؟ این که حق توه!

- می خوام اعتصاب غذا کنم

- نه پسر چرا؟ تو که فقط چهارماه داری ؟ اعتصاب غذا سیستم گوارشی ،کلیه ،وچشمات داغون می کنه،برا چهارماه که نیازی به اعتصاب غذانیست؟

- خواستم باهات مشورت کنم،ببینم نظرت چیه؟

- اگه نظرمن برات مهمه هرگزنبایداین کاررو بکنی

- باشه،حرفی ندارم،اشکان من وقتم کمه باید تلفن رو قطع کنم،به خانواده سلام برسون

-چشم،محبت کردی تماس گرفتی،به امید آزادیت

- خداحافظ

-خدانگهدار

ماشین از میان جمعیت انبوهی که برای خرید به خیابان آمده بودند،بااحتیاط و آرام آرام به مقصد رسید،مرد دست در جیبش کرد،چندتا پانصد تومانی،چندتا هزار تومانی وچندتاسکه ازجیبش بیرون آورد.

راننده هرچه تعارف کرد،مرد نپذیرفت،مجبور شد، پولهارا که تا جلوی چشمش آمده بودند از دست مرد بگیرد.

پسر بچه از آینه دیده می شد،مرتب نگاهش به دستان پدر بود،که وارد جیبش شده بود،و از آنجا به سمت راننده کشیده می شد.

مردهنوز نیمی ازبدنش درون ماشین بود، که راننده گفت:

این پولهارابه عنوان عیدی به این پسربچه ی درسخوان تقدیم می کنم،امیدوارم قبول کنه،هنوز حرفهای راننده تمام نشده بود،که پسر بچه پولها را از دست راننده قاپید،مردجلو آمد،محترمانه وبا احساس از راننده سپاسگزاری کرد،گویا از قضاوت شتابزده اش پشیمان شده بود.از آنسوی در، منتظرواکنش  راننده ایستاده وبه چشمان او زل زده بود.

امابغض مانده درگلوی راننده هرگزاجازه پاسخگویی را به او نداد.

راهنمای چپ ماشین را زد،و باهمان بغض مانده در گلوونگاههای مانده درسیمای آشفته ی مرد دور و دورتر شد.

سه شنبه 29 اسفند 1396برچسب:, :: 3:26 :: نويسنده : *** راه معلم ***

تهماسب سهرابی گیلان
 
 
 
 
ما چشم به راه
 یاران رفته از دیار
 
بیایندبابهار
 
این باغ
جان ِ تازه بگیرد
 
این نو نهال
به بار نشیند
 
این کودکان به شادی
 
از شاخه ها میوه بچینند
 
این دختران
به رقص در آیند
 
این مادران به شوق
 
از بهر ِ مهمانی سفره بیارایند
 
ماهمچنان
چشم به راهیم.....
 
 
 اسفند 1396
دو شنبه 28 اسفند 1396برچسب:, :: 12:51 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 غفاردیندار  / دبیرآ.پ شهرقدس / داستان

تکه نانی در کیف

آغاز اردیبهشت 1381 هنگام ظهر بود. در دفتر دبیرستان ، نشسته بودیم.  در دفتر دبیران من بودم و او. یکی از همکاران بود. با هم مشغول گپ زدن شده بودیم. کیفش روی میز بود،گاهی نگاه معناداری به آن می انداخت . گفت و گو را با من ادامه داد. باز نگاه معنادار عمیقی به کیفش انداخت.حس می کردم که دغدغه ای اورا نگران کرده است،واین دغدغه به کیف او هم مربوط است. صبح تا ظهر تدریس کرده بود. خسته به نظر می رسید. شیفت بعد از ظهر هم باید سر کلاس می رفت. مظلومیت در وجودش موج میزد. ریش سیاه زیبایی داشت. نورانی بود. دوباره به کیفش نگاهی کرد.به ناچار دستش را به طرف کیف برد. باهمان نگرانی وتردید کیف را به سمت خودش کشید،آنرا بازکرد. به درون کیف نگاهی کرد.حس کردم از چیزی خجالت می کشد، دستش را داخل کیف کرد. انگار داخل کیف دارد دنبال چیزی می گردد. سرش را از توی کیف برداشت  و نگاهی به من انداخت. صحبت هایش را با من همچنان  ادامه میداد. نگاهش به من بود؛ اما دستانش داخل کیف چیزی را جستجو می کرد. انگار آن را یافته بود. تکه ای نان لواش از کیفش درآورد و در دهانش گذاشت. و بریده بریده سخنانش را با من ادامه داد.
بله...! او در درون کیف،مشمایی را که نان در آن قرار داشت، پیدا کرده بود. در حالی که با من حرف می زد، تکه هایی ازنان لواش درون کیفش را می کند و در دهانش می گذاشت و آنرا شیرین و زیبا می خورد. چند لقمه بدین روش خورد. سیرنمی شد.بالاخره نایلون نان را از کیفش بیرون آورد. به من تعارف کرد. من تشکر کردم . مشکل خود را با من حل کرد. بعد به صورت رسمی شروع به خوردن کرد.دهانش پر از نان بود. کلمه به کلمه حرف می زد.همان لواش خالی را طوری زیبا و جانانه می خورد، که گویی بهترین غذای عالم است. بعد ساعت یک شد و به کلاس رفتیم.
   
دو شنبه 28 اسفند 1396برچسب:, :: 12:15 :: نويسنده : *** راه معلم ***

بخش های یکم تا پانزدهم این داستان را می توانید در بخش موضوعات(تاوان معلمی) در همین سایت بخوانید.

ازاین پس هفته ای دو شماره ازاین خاطرات پخش خواهد شد.

 تاوان معلمی/ بخش شانزدهم / رسول بداقی

من از آن لحظه تحویل بازجو شدم،ازچند پله بالا رفتیم،ازآنجایی که چشم بند روی چشمم بود،فقط پاهای خودم را می دیدم،بازجو پشت سرمن می آمد و من یکی یکی پله ها را می شمردم و بالا میرفتم،او هم تلاش می کرد،کمکم کند که زمین نخورم،درهنگام بالا رفتن و صحبت کردن تلاش می کردم که صدای بازجو را به ذهنم بسپارم،از چند تا در گذشتیم،وارد یک سالن بزرگ شاید 50 متری شدیم،یک صندلی چوبی دسته دار رو به دیوار گذاشته شده بود،فهمیدم آنجا جای نشستن من است،پشت صندلی یک میز بود،و پشت میزدو صندلی گذاشته شده بود،هردو صندلی چرمی بودند،بازجوبا احترام ازمن خواست  روی صندلی بنشینم،دقایقی گذشت،بازجو درحالیکه داشت کیفش را باز می کرد،و وسایلش را روی میز می چید،بامن خوش و بشی کرد،من هم به ابراز احساسات او پاسخ دادم.

گفت: خوب جناب بداقی از خودت بگو.

گفتم : شما خودتان بیشتر مرا می شناسید،از چی بگویم؟

-         درسته ما چیزهای زیادی در باره ی شما می دانیم اما بهتر است از زبان خودتان بشنویم.

از صدای پای یکی فهمیدم که دوتا بازجو هستند،اولی خودش را معرفی کرد.

-         آقای بداقی من رحمانی هستم.
دیگری هم گفت من خورشیدی،داماد لرها هستم.

در پاسخ گفتم البته میدانم  که این نام مستعارشماست.

رحمانی گفت: نه ،رحمانی نام واقعی من است.

رحمانی تلاش می کرد بیشتر و بیشتر حرف بزند،که من بعدها فهمیدم که چرا او می خواسته بیشتر و بیشتر حرف بزند،ازهنرستانی  که من تا سال 88 آنجا تدریس می کردم،پرسید؛از نام دبیران،از موقعیت هنرستان ،نام دبیران را کلا فراموش کرده بودم،اما از موقعیت هنرستان وهرچیزی به غیر از آدمها برایشان شرح دادم،زیرا نمی خواستم برای کسی مشکلی  پیش بیاورم.

من و این آقای رحمانی درگذشته باهم قصه هایی شنیدنی  داشتیم که دربخش های بعدی این خاطرات برای خوانندگان ارجمند روشن خواهد شد.

اندکی ازمن قامتش بلندتربود،اماباتوجه به صدایش سنش بین 25تا26 سال نشان میداد،مرتب می خواستم ازسخنان آنان تااندازه ای به روحیات و باطن آنان پی ببرم،دراین کارهم تا اندازه ای پیروزبودم،بسیار تلاش می کردند،که اعتماد مرا جلب کنند،اماازآنجایی که من همیشه ازبازجوها دروغ شنیده بودم،هرگز نمی توانستم اعتمادکنم.

من آنروز پس از خوش و بش و صحبت های اولیه کلی داد وبیداد کردم صدایم را بالا آوردم،اصلا نخواستم یک کلمه بازجویی پس بدهم،آنها از من دلیل خواستند،که چرا بازجویی نمیدهی برای آن بازجوهای جوان توضیح دادم که هنگام ورود، در عکاسخانه ی بند دو الف فردی که عکس می گرفته به من اهانت کرده،و رفتارش توهین آمیز بوده،بازجوها باورشان نمی شد،اما از من خواستند که در یک برگه کل ماجرا را بنویسم در قالب یک شکاینامه تحویل آنها بدهم ،من هم همه ی توهین ها وحرف هایی که از سوی عکاس به من شده بودوحرفهایی کخه بین ما رد و بدل شده بود، رانوشتم ،امضا کردم،اثرانگشت گذاشتم و به آنها تحویل دادم.

آنروز گذشت،ساعت تقریبا 12 شده بود،بازجوها مجبورشدند که با من کناربیایند،لحن سخن گفتن رحمانی برای من بوی آشنایی می داد،اما این فقط یک حس یکطرفه نبود،چیزی بیشتر از یک احساس بود،یکدل می گفت،شاید هم استانی باشد،یکدل می گفت،شاید آشنا باشد.اما به خودم می گفتم از هیچکس انتظار محبت نداشته باش،این حس توریشه درنیاز دارد،به خودم نهیب میزدم:

" خودت باش مرد،به محبت هیچ بازجویی دل خوش نکن..! "

ادامه دارد.

یک شنبه 27 اسفند 1396برچسب:, :: 19:16 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 نادر پور خانی 

پیشکش به معلمان زندانی 

 " بغض و اشک " در رنج ِ خوبان!

 

 

بغض فرو فتاده در چاهسار گلو

همزاد ِاشک ِ عطش

 ز شوک حادثه با حریرچشم !

چون شرار و شن

  بجان ِ هم فتاده چنین چرا؟! 

این زبانه می کشد به عرش.....



ادامه مطلب ...
سه شنبه 30 آبان 1396برچسب:, :: 22:16 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 عقاب و زاغ

پرویز ناتل خانلری

 

گشت غمناک دل و جان عقاب

چو ازو دور شد ایام شباب

دید کش دور به انجام رسید

آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل بر گیرد

ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چاره ی نا چار کند

دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره ی کار

گشت برباد سبک سیر سوار

گله کاهنگ چرا داشت به دشت................



ادامه مطلب ...
سه شنبه 30 آبان 1396برچسب:, :: 20:10 :: نويسنده : *** راه معلم ***

                    منیره بابایی 

نمایشگاه نقاشی 
منیره بابایی (دبیر بازنشسته منطقه ی 5 تهران)

26 آبان ماه تایکم آذرماه 
  ساعت بازدید 9 تا 19 
اختتامیه یکم آذر ماه ساعت14
نشانی : شهرک غرب(قدس)
ابتدای خیابان ایران زمین شمالی
فرهنگسرای ابن سینا

 

 

یک شنبه 21 آبان 1396برچسب:, :: 11:51 :: نويسنده : *** راه معلم ***

نوشته ی رسول بداقی

 قطعه سنگی در قله ی کوه "   ( تشبیه رفتارافراد در کنش های اجتماعی)

تکه سنگی را تصور کنیم، که در قله ی کوهی به صخره ی بزرگی چسبیده است.

این قطعه سنگ برای شدن و رسیدن باید 5 مرحله را بگذراند.

1.قطعه سنگ درمرحله ی چسبندگی :

2.قطعه سنگ در مرحله ی کنده شدن : 

3.قطعه سنگ در مرحله ی غلت خوردن : 

4.قطعه سنگ درمرحله ی رفتن برای رسیدن:

5.قطعه سنگ در مرحله ی رسیدن وآرام شدن :

 



ادامه مطلب ...
یک شنبه 21 آبان 1396برچسب:, :: 11:20 :: نويسنده : *** راه معلم ***

    نگرش و روش سیستمی درحل مسائل فرهنگی-اجتماعی

 

     با توجه به شرایط بومی ایران
 
                       باقری
.........   نهضت رنسانس،به عصر ماشین انجامید و چنان که "راسل ایکاف"     (russel ackoff) استاد بزرگ فلسفه ی علم و علوم سیستمها و از بانیان تفکر سیستمی معتقد است،"انقلاب صنعتی محصول عصر ماشین است و عصر سیستمها با ظرافت ویژه ای  از عصر ماشین زاییده می شود."  آنچه در این نهضت باعث انقلاب صنعتی و پیدایش ماشین و تکنولوژی گردید،جهان بینی و متدولوژی علمی آن بود.  ................
 
.....بدین ترتیب،پدیده های حیاتی،اجتماعی و تاریخی،همگی اموری جبری،مکانیکی و بر اساس قوانین فیزیکی قابل توصیف  یا تبیین تلقی می گردیدند.در این نگرش،پدیده ها حلقه های زنجیر علت و معلولی تصور می شدند که در آنها بین علت و معلول،رابطه یک طرفه وجود داشت و معلول بر روی علت خود بدون تاثیر بوده و بی گمان علت- معلول-دیگری  بود........


ادامه مطلب ...
یک شنبه 21 آبان 1396برچسب:, :: 1:39 :: نويسنده : *** راه معلم ***

  پیدایش کنیم ،یاری اش کنیم(افسردگی)

نسرین بهمن پور / کارشناسی ارشد مشاوره/ دبیر آ.پ کرج

مدت هاست ،وقتی به جراید وشبکه های اجتماعی رنگارنگ نگاه می کنم ،خبرهایی می شنوم که منطقم می گوید جامعه در حال درد کشیدن است، وبیماری  جانش را به لبش رسانده است ونا خود آگاه بغضی پنهان  گلوی جامعه را می فشارد که حکایت از دردهای پنهانی است که خودش را با افسردگی، پرخاش و خودکشی با اصطلاحا ت جدید وسبک جدید نشان می دهد .

هنوزاز ماه های اول سال تحصیلی   نگذشته ایم که باید حواسمان به  خودکشی ها ، پرخاش ها ، گوشه گیری ها...باشد تا خدای ناکر ده موردی از زیر چشم ما  نگذشته باشد ، انگار مد شده با اصطلاحاتی زیبا  و نازیبا ، با معنا وبی معنا، قدیم وجدید، وکلیشه های رایج از کلمه خودکشی صحبت کنیم وآن را زیر سوال ببریم، همه می گویند مگر چه چیزی در زندگی کم داشتی ،ای بابا پس اگر جای من بودی چکار می کردی،در زندگی برایت چه چیزی کم گذ اشتم ، عشق های امروزی همه بازیند واحساسی واین عشقِ واقعی نیست که تو احساس می کنی، چه کسی امروزه مشکل ندارد ، تو گذشت کن ، حالا وقت احساسی عمل کردن نیست ، کودکی را فراموش کن وفقط درس بخوان، شاید کسی شوی ،نخند!! زشته کسی بلند نمی خندد ، وقت برایت ندارم ؟ تو کسی نمی شوی،مجبور م تا آخر شب کار کنم تا مایحتاجت را فراهم کنم ، فریاد نزن ، شادی نکن،الآن وقتش نیست، اکسیژن  نخواه نداریم ، سایه.............



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 18 آبان 1396برچسب:, :: 13:17 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 دلتنگ دیدار

 

 

 

نادر پورخانی

 

 دلم تنگ ِ دیدارست

سنگ بر

تُنگ شرابم چه زنی....؟!

زین فرقت ِ فاصله

که حاصل شد....؟!

هیچ مگو

رهروان ِ عشق را :

آن همه آرزو

که کاشتیم

باطل شد!

.......



ادامه مطلب ...
یک شنبه 30 مهر 1396برچسب:, :: 20:16 :: نويسنده : *** راه معلم ***

 
هفته تربیت بدنی و نکاتی که باید به آن توجه داشت

دکتر علی حاجی / دبیر آموزش و پرورش شهرستان جلفا

هفته تربیت بدنی و ورزش همه ساله از۲۶ مهر تا ۲ آبان به منظور آشنایی جامعه با اهمیّت و اثرات ورزش در زندگی فردی و اجتماعی، توسعه و ترویج ورزش در خانواده ها و ترغیب جامعه به ورزش های همگانی برگزار می شود و این امر تلنگری است براي شروع دوباره یک زندگی بهتر و شادتر .

 بدلیل اهمیت تربیت بدنی، یونسکو در سال ۱۹۷۸ در منشور خود آن را به‌عنوان یکی از "حقوق اساسی بشر" به رسمیت شناخت و خواستار فراهم آوردن فرصت‌های آموزشی برای آن در سیستم‌های آموزشی کشورها گردید (ماده ۱) و از کشورها خواسته شد تا با اختصاص جایگاه شایسته و مهم در نظام آموزشی، تربیت بدنی و ورزش را ارتقاء بخشند (ماده ۲) و بر تأمین نیروی انسانی کافی و متخصّص برای آموزش درس تربیت بدنی، برنامه‌ریزی درسی جامع‌ و فراهم آوردن امکانات لازم برای درس تربیت بدنی و ورزش تأکید دارند (ماده۴ و ۵). علاوه بر این‌ها، حمایت پژوهشی، اطلاع رسانی کافی و حمایت وسایل ارتباط جمعی، مقامات دولتی و نهادهای تخصّصی غیردولتی نیز به صورت یک کوشش هماهنگ در جهت ارتقای درس تربیت بدنی خواسته شده است (مواد ۶ و ۸). امّا علی‌رغم اهمیت تربیت بدنی و ورزش به‌عنوان نیاز اساسی دانش‌آموزان، هیچ موقع بعنوان اولویت در نظام اموزشی بسیاری از کشورها، از جمله کشورمان قرار نگرفته است..

زنگ ورزش اهمیت بسیاری در ارضای نیازهای اجتماعی، شناختی و حرکتی دانش آموزان دارد. ساعات ورزش در مدارس ما، بخشی از برنامه یادگیری است و نباید صدای زنگ ورزش در هیاهوی کلاس درس گم شود. آن زمان مطمئنی برای فراگیری بسیاری از مهارتهای زندگی اجتماعی است. در بازی های گروهی، کودک معنای مصلحت " جمع " را فرامی گیرد و در حد توان برای موفقیت گروه خود می کوشد. چه بسا اگر ما معلمان کارتیمی را از همین اوان کودکی یاد میگرفتیم الان برای رسیدن به حق و حقوق مان با این همه مشکل مواجه نبودیم. کم توجهی برخی از مدیران و مسئولان مدارس به تربیت بدنی، متخصص نبودن برخی از معلمان تربیت بدنی و جابجایی اعتبارت تربیت بدنی و صرف ان در امور دیگر باعث کم رنگ شدن اهمیت ورزش در مدارس شده است. اما قدمت ۹۰ ساله درس ورزش و تربیت بدنی در کنار سایر دروس در آموزش و پرورش بیانگر اهمیت این درس می باشد.

 



ادامه مطلب ...
یک شنبه 30 مهر 1396برچسب:, :: 8:55 :: نويسنده : *** راه معلم ***
مابرای رسیدن به دموکراسی،بایدازکودکان آغازکنیم ////////////// ///////////////
درباره ی سایت

به سایت اندیشه وهنر معلم خوش آمدید.>>>>>>>>>>>> راه معلم : ماناچاریم دموکراسی راازکودکان آغازکنیم. / تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است./ آموزش دموکراسی ازگفت وگو آغازمی شود./کودکان رابایدبه شنیدن حرف همدیگرعادت دهیم/ وجدان بیدار/ پذیرش منطق /تعادل عقل و احساس / پرهیزازمفت خوری / رعایت قانون جمع / برتری منافع جمعی بر منافع فردی / این تفکر که "هیچکس بدون اشتباه نیست."رابایدبه کودکان بیاموزیم. /// اصل ۳۰ قانون اساسی جمهوری اسلامی : دولت موظف است وسایل آموزش و پرورش رایگان را برای همه ملت تا پایان دوره متوسطه فراهم سازد و وسایل تحصیلات عالی را تا سر حد خودکفایی کشور به طور رایگان گسترش دهد. //// اصل ۲۶ قانون اساسی جمهوری اسلامی : احزاب، جمعیت‏ها، انجمن‏های سیاسی و صنفی و انجمنهای اسلامی یا اقلیتهای دینی شناخته‌شده آزادند، مشروط به این که اصول استقلال، آزادی، وحدت ملی، موازین اسلامی و اساس جمهوری اسلامی را نقض نکنند. هیچ‌کس را نمی‌توان از شرکت در آنها منع کرد یا به شرکت در یکی از آنها مجبورکرد.
تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است ..........
">
تازه ها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 97
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 97
بازدید ماه : 352
بازدید کل : 5864
تعداد مطالب : 169
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1